از خم چمبر

رمان از خم چمبر

آقای محمود دولت آبادی در این رمان هم به زندگی و رنج روستائیان خراسان پرداخته است.

طاهر دشتبان روستای رحیم‌آباد، در خانه‌ی خورده مالک روستا، آقای ذیحقی با مادرش، خاله آتکه و زنش مارو زندگی می‌کنند. در یکی از اتاق‌های این منزل، معلم روستا که او را آقای مدیر صدایش می‌کنند ساکن شده است. آقای مدیر نامزد دختر آقای ذیحقی یعنی گل‌آرا خانم است. آقای ذحقی به شهر رفته، کارمند اداره‌ی دارایی است و مستقلاتی مثل یک آسیاب بزرگ و بخشی از یک کاروانسرا را مالک است.

در این روستا خانواده میرجان هم خورده مالکی است که پسرش اسماعیل یک آسیاب موتوری دایر کرده که خیلی وقت‌ها خراب است و مشغول تعمیر آن می‌شود.

طاهر محل خربزه‌های کاشته‌اش در ته دشت را وارسی می‌کند و متوجه می‌شود که پسر میرجان آنها راشبانه کنده و خپنه در جوی جالیز غلطانده و به کیسه ریخته و به پشت‌ش انداخته و شبانه به رحیم‌آباد آورده است. او جرات ندارد، روز همچو کاری بکند.

طاهر علاوه بر خربزه‌ها به پسر میرجان مشکوک است و می‌پندارد، او نظر بد به مارو دارد، برای همین چشم دیدن او را روی زمین ندارد.

خاله آتکه مادر طاهر، کارهای آقای مدیر از جمله خرید سیگار، تهیه‌ی نان تازه و پخت خوراک و ... را انجام می‌دهد. آقای مدیر هم به خاله آتکه دو تومنی پول می‌دهد و هوایش را دارد.

مارو دختر خواهر خاله آتکه است و پدر و مادرش روستا را به مقصد نامعلومی در پی دو لقمه نان ترک کرده‌اند. مارو سیزده سال داشت که به عقد طاهر درآمده و حالا پانزده سالش شده است.

مارو از طاهر گریزان است، این را هر وقت که با آقای مدیر خلوت کرده، به صد بیان گفته و از آقای مدیر خواسته که او را در ببرد. آقای مدیر هم قولش را به مارو داده و گفته از گل‌آرا خانم دختر آقای ذیحقی خوشش نمی‌آید. آقای مدیر این را هر وقت که با مارو خلوط کرده، به مارو گفته که قصد دارد، انگشتری را پس بفرستد و نامزدی با دختر آقای ذیحقی را بهم بزند. به مارو گفته طلاقش را از طاهر بگیرد او را جمع خواهد کرد.

... داستان با واگویه‌ها و چالش‌های زیادی بین خود قهرمانان داستان و در ارتباط با هم ادامه می‌یابد .

خلاصه این رمان را بنده در ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴ در ۶ فایل صوتی در گروه تلگرامی یار مهربان، از روی پی‌دی‌اف کتاب ارائه دادم.

حمام گریوان

حمام گریوان کوچه حمام .... دوستان حمام گریوان قابل ترمیم هست؟ حسب اطلاع عده‌ای از مردم روستا حمام ندارند و عده‌ای دیگر دلشون برای حموم سنتی و عمومی تنگ شده، لذا متقاضی حمام عمومی هستند. آیا امکان ترمیم و راه اندازی هست. این پیشنهاد را اولین بار جوانی با من مطرح کرد، بعدا یکی دیگر نظراتی را طرح کرد، اول تردید کردم ولی بعدش در رویای خود گفتم: روستای ما دارای حمامی سنتی می‌شود که در داخل آن گوشه‌ای کافی شاپ زیبا با تلفیقی از سنت و مدرنیته، آن را چشم نواز کرده است. در گرمابه، بخش ماساژ دارد. در گوشه‌ای از آن یک جکوزی نسبتا کوچک با وان آب سرد هم تعبیه شده است. البته اگر وسعت محل اقتضا کند، یک استخر آب گرم می‌سازیم و گوشه‌ای از آن با عمق کم را به سالخوردگان عزیزمان اختصاص می‌دهیم، به آنان که از فرط کار کشاورزی و باغداری و کارگری، کمر و پاهایشان درد می‌کند، قدم بزنند و خاطرات جوانیشان را بازگو کنند و فکر نکنند که کسی در زمان از کار افتادگی به آنها توجهی ندارد. اگه بشه، چی میشه. سرمایه‌گزار فردی و گروهی اگر باشه، روستایمان زبان زد استان خواهد شد. آها، خانمها ناراحت نشوند، زمانی برابر به آنها اختصاص داده خواهد شد.

بر آمدن قاجار

بر آمدن قاجار

دکتر زرگری‌نژاد

هفته قبل

یک هفته‌ی پیش هدیه‌ی جلد اول کتاب " بر آمدن قاجار " را از مالف گرانمایه جناب آقای دکتر غلامحسین زرگری‌نژاد دریافت کردم.
آقای زرگرنژاد دبیر تاریخ بنده در دبیرستان دهقان و در بحبوحه‌ی انقلاب از جمله اساتید خوب جمعی از ما بچه‌های آن دوران بودند.
در سال ۵۹ از تشکیل دهندگان و دبیر هیات هفت نفره‌ی شمال خراسان بودند که بنده هم افتخار همکاری با ایشان را داشتم....
مصاحبه و توضیح این استاد پژوهشگر و متخصص تاریخ، تقدیم دوستان:

غلامحسین زرگری‌نژاد در پاسخ به پرسش یکی از حاضرین مبنی بر اینکه روش‌شناسی شما برای برآمدن قاجار چیست؟ افزود: من برای آموختن تحقیق می‌کنم نه برای نوشتن و چاپ کردن. در اینکه تاریخ را به درستی بدانم، به سراغ منابع مختلف می‌روم. به منابع خطی و اسناد مراجعه می‌کنم و فقط به یک منبع بسنده نمی‌کنم. یک فصل از کتاب «برآمدن قاجار» به منابع اختصاص داده شده است. در این یک فصل منابع مورد نقد و بررسی قرار گرفته است و حسن و ضعف آنها بیان شده است . غلامحسین زرگری‌نژاد، استاد تاریخ گفت: این کتاب را به عنوان عذرخواهی از خان قاجار نوشتم. معتقد بودم که آقامحمدخان آدم خونریزی است و این را در کتاب درسی بیان کردم؛ از تمام کسانی که آن کتاب را خواندند، خواهش می‌کنم عذر مرا بپذیرند.
سرویس تاریخ و سیاست خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): غلامحسین زرگری‌نژاد، مولف کتاب «برآمدن قاجار: تاریخ ایران از پایان صفویه تا قتل آقامحمدخان قاجار» در مجموعه میراث جهانی کاخ گلستان که پنجشنبه ۲۳ آذرماه همزمان با هفته پژوهش برگزار شد، گفت: این کتاب را به عنوان عذرخواهی از خان قاجار نوشتم. معتقد بودم که آقامحمدخان آدم خونریزی است و این را در کتاب درسی بیان کردم؛ از تمام کسانی که آن کتاب را خواندند، خواهش می‌کنم عذر مرا بپذیرند.
وی افزود: کتاب «برآمدن قاجار» جلد نخست از یک مجموعه است که جلد دوم آن را در دست تالیف دارم. این مجموعه تا زمان مشروطیت ادامه می‌یابد. ما باید سوابق تاریخی را ببینیم. من تاریخ را شالوده‌شناسی حیات اجتماعی کنونی می‌دانم نه گذشته‌شناسی. گذشته در قلمرو تاریخ نیست. موضوع تاریخ اکنون است. من موجود کنونی هستم که این موجود کنونی محصول گذشته است.

غلامحسین زرگری‌نژاد در پاسخ به پرسش یکی از حاضرین مبنی بر اینکه روش‌شناسی شما برای برآمدن قاجار چیست؟ افزود: من برای آموختن تحقیق می‌کنم نه برای نوشتن و چاپ کردن. در اینکه تاریخ را به درستی بدانم، به سراغ منابع مختلف می‌روم. به منابع خطی و اسناد مراجعه می‌کنم و فقط به یک منبع بسنده نمی‌کنم. یک فصل از کتاب «برآمدن قاجار» به منابع اختصاص داده شده است. در این یک فصل منابع مورد نقد و بررسی قرار گرفته است و حسن و ضعف آنها بیان شده است . غلامحسین زرگری‌نژاد، استاد تاریخ گفت: این کتاب را به عنوان عذرخواهی از خان قاجار نوشتم. معتقد بودم که آقامحمدخان آدم خونریزی است و این را در کتاب درسی بیان کردم؛ از تمام کسانی که آن کتاب را خواندند، خواهش می‌کنم عذر مرا بپذیرند.
سرویس تاریخ و سیاست خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): غلامحسین زرگری‌نژاد، مولف کتاب «برآمدن قاجار: تاریخ ایران از پایان صفویه تا قتل آقامحمدخان قاجار» در مجموعه میراث جهانی کاخ گلستان که پنجشنبه ۲۳ آذرماه همزمان با هفته پژوهش برگزار شد، گفت: این کتاب را به عنوان عذرخواهی از خان قاجار نوشتم. معتقد بودم که آقامحمدخان آدم خونریزی است و این را در کتاب درسی بیان کردم؛ از تمام کسانی که آن کتاب را خواندند، خواهش می‌کنم عذر مرا بپذیرند.
وی افزود: کتاب «برآمدن قاجار» جلد نخست از یک مجموعه است که جلد دوم آن را در دست تالیف دارم. این مجموعه تا زمان مشروطیت ادامه می‌یابد. ما باید سوابق تاریخی را ببینیم. من تاریخ را شالوده‌شناسی حیات اجتماعی کنونی می‌دانم نه گذشته‌شناسی. گذشته در قلمرو تاریخ نیست. موضوع تاریخ اکنون است. من موجود کنونی هستم که این موجود کنونی محصول گذشته است.
زرگری‌نژاد بیان کرد: احمدخان درانی دو یاقوت کوه نور و دریای نور را داشت، این دو یاقوت همیشه همراه نادر بود. کوه نور بعد از کشته شدن نادر از طریق شاه شجاع، جانشین احمدخان درانی به دست ملکه انگلیس رسید. دریای نور را هم لطفعلی‌خان می‌خواست به سرهارفورد جونز بفروشد که آقامحمدخان سررسید و معامله انجام نشد. یکی از دلایل دشمنی انگلیسی‌ها با قاجاریه همین نکته است. یکی از دلایل تعریف انگلیسی‌ها از زندیه این است که زندیه به جنوب خلیج‌فارس کاری نداشتند. شیخ نشین‌هایی که در جنوب خلیج‌فارس پدید آمدند، محصول زندیه است.
مولف کتاب «برآمدن قاجار» در ادامه گفت: هنر زندیه جاده‌سازی، گرمابه و… بود. توجه‌ای به ایران بزرگ نداشتند و فقط به منطقه فارس بسنده می‌کردند. در دوره زندیه خلیج‌فارس را از دست دادیم. محمدحسن خان پدر آقامحمدخان دزد بود. آقامحمدخان در شیراز فرصت رفتن به مجامع علمی را داشت. در این مجامع علمی می‌گشت و شاهنامه می‌خواند. در آنجا بود که به فکر ایران افتاد. آقامحمدخان به ایران بزرگ می‌اندیشید زرگری‌نژاد در سال ۱۳۲۹ در شهرستان بجنورد متولد شد. تحصیلات خود را در رشته ی فلسفه در مقطع کارشناسی و در رشته ی تاریخ در مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه تهران ادامه داد. در سال ۱۳۷۲ درجهٔ دکترای تخصصی تاریخ را از دانشگاه تربیت مدرس دریافت کرد و به مدت ۳ سال در دانشکده روابط بین‌الملل وزارت خارجه به تدریس تاریخ سیاست و تاریخ اسلام و اندیشه‌های سیاسی در اسلام و ایران پرداخت. وی در سال ۱۳۷۳ به گروه تاریخ دانشگاه تهران پیوست ولی نوشدارو بعد مرگه سهرابه

داستان شب روشن

شب روشن پیران آفتاب نشین، داخل تنها قهوه خانه‌ی بیشه در همسایه‌گی تک چنار‌پیرسبز، سبیل در سبیل نشسته بودند. ایرج گیوه‌هایش را کند و روی تخت چوبی نشست و به پشتی کهنه‌ی ماشینی تکیه داد که صدای مقوای شکسته‌اش گوشش را آزرد. شاگرد قهوه‌چی که لُنگ سرخ چرکی به گردنش آویخته بود، چای را پیش روی مرد گذاشت. پیرمرد از این جوان که مرتب مُفش را بالا می‌کشید بدش می‌آمد‌. اصلاً دلش نمی‌خواست از دست او چای بخورد. اما پیغام پشت پیغام، او را به آن‌جا کشانده بود. صدای آشنای عیوض رشته‌ی افکارش را پاره کرد. https://www.adabiyatemoteahed.ir/article_178132.html

بهار ۱۴۰۲

سرما در گریوان

در آغاز بهار امسال بارندگی نسبتا خوب و سرمای شدیدی در گریوان نیامده ولی وضعیت هلو و شیلیل‌ها حاکی از این است که یخ بندان زمستان ۱۴۰۱ شاخه‌های بارده را سرما زده و بر خلاف سال‌های پیش هنوز روح حیات در این درخت‌ها دمیده نشده است.

چشم و دست بر آسمان می‌مانیم، شاید دری دیگر بگشاید رزاق عالم و سال را نکو بدارد برای همه.

یوسف و زلیخا

ترنج

متن زیر را در چنین روزی در ۲۰۱۵ نوشته بودم و امروز فیس‌بوک یادآوری کرد :

یوسف و زلیخا

شهید آیت الله مدنی در نطقی که در جمع خبرگان ملّت داشتند و آن هم در سال‌های اول انقلاب (حدود سال ۵۸ یا ۵۹) هشدار تکان دهنده‌ای به شخصیِت‌های مطرح و انقلابیون آن زمان دادند که امروز عمق آن را بیشتر درک می کنیم.
شهید مدنی با اشاره به ماجرای «یوسف و زلیخا» در قرآن حکیم، به آن قسمت داستان اشاره کرد که وقتی زلیخا از عیب گیری زنان مصر با خبر شد آنان را به ضیافتی دعوت کرد و به دست آنان کارد و ترنجی داد و در میان مهمانی به یوسف دستور داد که وارد ضیافت شود، آمدن یوسف همان و بریده شدن دست زنانی که ملامت گر زلیخا بودند همان.
سپس آیت الله مدنی با گریه دردناک پشت تریبون ادامه دادند: «آقایان! نکند در محشر و قیامت، محمدرضا (پهلوی) جلوی ما را بگیرد و بگوید دیدید شما هم وقتی به دستتان ترنج دادند دستتان را بریدید و مثل من کاخ نشین و طاغوتی شدید!»

لطفعلی خنجی

لطفعلی خنجی

  بخشی از اطلاعات و اخبار جهان در دوران نو جوانی و جوانی را با شنیدن صدای لطف‌علی خنجی از طریق رادیوی کوچک در اختیار پدر، از بنگاه سخن پراکنی بی‌بی‌سی، کسب می‌کردم. غیر از سلیقه‌ی خوب او در انتخاب مطالب با درون مایه‌ی طنز، صدایی زیبا و دلنشین داشت. او که سالهاست بازنشسته شده و مشغول نویسندگی و ترجمه است، هنوز هم صدای خوبی دارد. قطعا کتابهای او در مورد لهجه‌ی خنجی هم خواندنی خواهد بود.

 

هیات هفت نفره( ۲)

هیئت هفت نفره(۲)
قانون واگذاری زمین طی سنوات گذشته در مقام اجرا دستخوش تغییراتی زیادی شده که هیچوقت بصورت رسمی لغو آن اعلام نگردیده است.
گرچه قانوان اولیه تحت عنوان لایحه قانونی واگذاری زمین و آئین نامه اجرائی آن، توسط شورای انقلاب تصویب شده بود ولی بعدها قوانینی همچون قانون کشت موقت و قانوان مرجع تشخیص اراضی موات که مکمل قانون اول و برای اجرا توسط هیات‌ها در مجلس شورای اسلامی تصویب شده بود، با مخالفت و چالش در شورای نگهبان قانون اساسی  مواجه گردید و از ابتدا شورای مزبور با قانونینی از این دست موافقتی نداشت ولی حسب ضرورت و با تاکید و نظر رهبر انقلاب تصویب و برای اجرا ابلاغ می‌گردید.
 اکیپ‌های گروه تحقیق مانه و سملقان در ساختمان ترویج در محل ورودی روستای اسلام‌آباد، در سه کیلومتری آشخانه مرکز بخش مستقر شده بودند.
 من هم در عصر یک روز گرم تابستان و در روزی از روزهای ماه مبارک رمضان به همراه مسول گروه تحقیق که از دانشجویان انسیتو تکنولوژی بجنورد بود و انقلاب فرهنگی، آنجا را هم مثل دیگر دانشگاه‌ها به تعطیلی کشانده بود،  وارد مرکز کار شدم.
 همکاران با برنامه ریزی و تعیین نوبت به روستاهای منطقه سملقان وارد می‌شدند، بطوری که از حد ترخص خارج نشده، فرم‌های مادر هر روستا را با حضور اکثریت مردم در مسجد پر کنند.
 به بنده هم ماموریت دادند که در دفتر گروه مانده، فرم بزرگ مالکین را پر کنم. توضیح مختصر ایشان با اشاره به فرم‌های درون قفسه و اینکه، عصر تعدادی از مالکین اطراف دعوت شده‌اند، پس از حضور آنان، فرم‌ها را تکمیل کنم، خودشان به روستای بیار و زوی علیا رهسپار شدند.
 گویی من قبلا این کار را انجام داده و آمادگی لازم را دارم، بدون هیچ پرسشی همکاران بدرقه کرده، برای اولین بار پست میز قرار گرفتم.
 میزی که سال‌هاست جزء جدایی ناپذیر من شده و همچنان، پشت آن قرار گرفته و به مقتضای زمان، به امور زمین پرداخته و ارباب رجوع و یا کارشناس و مسولی را راهنمایی کرده و نظر می‌دهم.
 بیش از یک سال پیش از آن روز اول کاری، در اولین دوره‌ی انتخابات مجلس شورای اسلامی، در زمانی که هنوز سال آخر دبیرستان را تمام نکرده بودم، در تبلغ یک کاندیدای مجلس به خیلی از روستاهای مانه و سملقان وارد شده و قدری با وضعیت زندگی مردم و مالکیت‌ها و تصرفات مردم در اول انقلاب آشنا شده بودم. شاید همین مختصر اطلاع اعتماد به نفس کاذبی داده و بی نیاز به آموزش و اطلاع از نحوه‌ی عمل کار سختی را شروع کردم.
 واقعه اولین روز کاری، هنوز هم بعنوان خاطره‌ای توام با پارادایمی است که گاه با نکوهش و گاه با تایید خودم همراه است.....

هیات‌های هفت نفره‌ی واگذاری زمین

هیات هفت نفره
مانه و سملقان(۱)
  آن روز همچو فردایی نبود که بخواهند، کلنگی بزنند یا روبانی قیچی کنند. همه‌ی کارها ساده و روان آغازی و پایانی داشت. 
   مرا دوستی از قول دوستی خبر داد که نهادی تازه تاسیس، فراخوانی برای شما دارد که بیایید برای تمشیت آرمانی از آرمان‌های انقلاب.
   جمعی از ما که هنوز دو دهه از عمر خود را نگذرانده، با طوفانی از جماعت، همراه شده، بهمن ۵۷ را از سر گذرانده، اینک از این مجلس به آن نسشت، در هر کلاس و انجمنی شرکت کرده و در پی یافتن راهی برای نشستن بر راه رفتگان بودیم.
   در هر یک از جمع‌ها ایده و نظری طرح و تبیین می‌شد. جماعت اندک ما عدالت طلبانی بودند که بعدها به در جمع بزرگی بنام چپ‌های مذهبی و نزدیک به تفکرات آیت‌الله منتظری و بهشتی و مشکینی تعریف شدند که با اجرای اصلاحات در مالکیت‌ها و زمیندار کردن، روستائیان بی‌زمین و کم‌زمین، مواق بودند. 
  همین تفکر در سطح کشور، شورای انقلاب را وادار به تصویب، قانونی کرد که از دل آن تشکیلات هیات‌های هفت نفره‌ی واگذاری و احیای اراضی به تاریخ ۲۹ فروردین ۱۳۵۹ بر آمد. 
  به مرور این تشکیلات در استانها و مناطق تاسیس گردید. بطوری که وقتی من در اول مرداد ۵۹ با درخواست، دبیر دبیرستانم که حال دبیر هیات شمال خراسان هم شده بود، آمدم، حدود یک ماه از شروع کار هیات گذشته بود.
  فردا که قرار است وزیر جهادکشاورزی به نمایندگی از دولت سیزدهم وارد مانه و سملقان بشود، با شروع تشکیلات ما و خصوصا، آغاز فعالیت من از این شهرستان که در آن زمان، بخش بود، مصاددف شده است. لیست محل‌های بازدید هیات دولت از روستاهای مانه و سملقان، فلش بکی است به ۴۲ سال پیش که مرا خاطرات بسیاری است از این دوران.
  به شرط بقا و امکان فرصت، خاطره و نکاتی از آن زمان و این زمان، از این خطه دارم که بمرور خواهم نگاشت.

تعدد و محل امام زاده‌ها

تعداد و محل امام‌زاده‌ها در ایران

   گفته می‌شود که امام‌زادها در مناطق خوش آب و هوا مستقر شده‌اند.
  گفتم: مگر از گریوان خوش آب و هوا داریم. دریغ از یک امام‌زاده. 
  البته اراضی و باغاتی بنام ایمام یره و ایمام قلاقه داریم، اما امام زاده نیستند. ولی کاش اگه امام زاده نبود، یه آخوند و آیت‌الهی از قبل می‌داشتیم تا با برگزاری کنگره و بزرگداشت براشون، روستامون شناخته شده می‌شد و بودجه و کمکی از دولت‌های پسین و پیشین می‌گرفتیم تا این همه از توسعه و پیشرفت عقب نمی‌ماندیم.
 راستی چند سال پیش از بس بخاطر کنگره‌های بی‌حاصل زیاد شده بود و من ناراحت از این وضع یه پیشنهاد دادم که بزرگان روستا، خصوصا آخوندامون بیایند یک شجره نامه‌ی بلند بالایی، برای پیژو مرد( یا پیجو مرد) درست کنند و کنگره و بزرگداشتی برایش بگیریم. نقل است که ایشان جوانمرد قصابی بوده و مزارش در بلندترین نقطه‌ی گورستان گریوان واقع است، سنگ قبری هم دارد که تاریخ طولانی را نشان می‌دهد.
 ولی برخی دوستان، این سخن بنده را هر چند از سر غیض بود ولی از یک واقعیتی برمی‌خواست، به مزاخ و شوخی گرفتند و بعضی هم ناراحت شده و گفتند، این چه کاریه، بهتر که همچو برنامه‌های مزخرفی را نداریم.
بالاخره ما هم مثل اجداد شریفمان از چنین تشریفاتی محروم شده و به آیین و رسوم کهن خود و دین بی‌پیرایه ایشان بسنده کردیم. 
  در گریوان آئین‌های خوبی در سده‌های گذشته داشته‌ایم ولی به مرور زمان، خصوصا پس از انقلاب به فراموشی سپرده شدند.
 از میان همه‌ی رسوم گذشتگانمان،  رسم اولین روز عید نوروز یا همان، " تزه ایلنگ باریشماقه" را حفظ کرده‌ایم. این آئین در ایران نمونه ندارد و مختص گریوان است.
باشد که این رسم بنام این روستا به ثبت رسیده و آیندگان ما هم آن را پاس داشته، با افتخار برای گذشتگان خویش درود بفرستند.

حماسه دوم خرداد

حماسه دوم خرداد

آن روزگاران یاد باد.
دوم خرداد و دوره‌ی اصلاحات، دوران طلایی بود که تکرار نشد. سیاست ، اخلاق ، اقتصاد، فرهنگ و هر آنچه را که یک دولت در آن دخیل است، نمونه‌ای مثال زدنی شد، آنهم در شرایطی که حداکثر بیست درصد قدرت را در اختیار داشت و هر نه روز یک بحران برای دولت ایجاد می‌شد.
گرچه امروز شرایط طوری است یاس و نا امیدی برای تشکیل چنان دولتی دور از ذهن است و عده‌ای را عقیده بر آن است که مردم از خاتمی هم عبور کرده و خواسته‌ای فراتر از بحث‌های آن دوران را طلب دارند ولی برخلاف راستگرایان داخلی و اپوزیسیون خارج نشین که عقیده‌ای به اصلاحات نداشته و چنین وانمود می‌کنند که نظام اصلاح پذیر نیست، بخش زیادی از مردم معتقدند که ما را مردی چنین باید. اگر کسانی خلاف این اعتقاد دارند، اول اینکه پس چاره‌ای جز مبارزه‌ی خسمانه را طلب نخواهند کرد. دوم آنکه اگر آن دو گروه گفته شده، معتقدند که مردم از خاتمی عبور کرده و از اصلاح و اصلاحات نا امیدند، تلاش کنند تا زمینه‌ی ورود خاتمی به کارزار سیاست فراهم و او را کاندیدای ریاست جمهوری کنند، تا بازگشت امید و نشاط به جامعه را ملاحظه و فرصت اصلاح امور و رونق اقتصاد و سیاست و فرهنگ را مشاهده نمایند.

کتاب اثر مرکب

کتابی انگیزشی

پدرم در کهنسالی با دقت در حرفها و حرکات کودکان، می‌گفتند، هر چقدر هم که سن و تجربه انسان بالا برود، بازم میشه از کوچکترها، مطالب زیادی یاد گرفت.
به سفارش پسر کوچکترم( البته نسبت به دیگر پسرانم، وگرنه برا خودش مرد بزرگی است) این کتاب را بدست گرفتم. 
شبیه دیگر کتابهای انگیزشی است ولی نمونه و مثالهای واقعی و شاید هم داستانی را شاهد می‌آورد که غالبا در اثر تمرین، تکرار و تلاش به نتیجه رسیده‌اند.
برخی تمثیل‌ها ایرانی است ولی نمی‌دانم، نویسنده از ادبیات ایران وام گرفته یا اینکه مترجم مثل دوبلر فیلم‌های خارجی، این ضرب‌المثل‌ها را به اختیار از زبان فارسی، خود اقتباس کرده است.
به هر روی با تشکر از پسرم، خواندن این کتاب و دیگر توصیه‌هایش را عملی خواهم کرد.

پیشنهادهای عید دیدنی

 با تشکر از اهالی گریوان، خصوصا جوانان عزیز، به اطلاع می‌رسانیم، تا کنون پیشنهادات ذیل واصل گردیده است؛ در خصوص این اسامی و اسامی مورد نظر خود، پیگیری کنندگان پرونده را یاری فرمایید. فرصت زیادی برای اعلام باقی نمانده است. لطفا تا شنبه ۲۷ فروردین ماه جاری نظر خود را اعلام تا جمع‌بندی نهایی صورت گید.
۱- تازه ایل یاقشه ایل
۲- سال نو دیدار نو
۳- عید مبارکی
۴- رستاخیز طبیعت گریوان
۵- صله‌ی رحم اهالی گریوان
۶- باریشماق
۷- دیدار عیدانه
۸- بایرام گئرماقه
۹- تزه الماق
۱۰- تزلق
۱۱- دیرلماق
۱۲- دیرلماق یغلماقه
۱۳- ایل عوض اولده، سنم عوض اول
۱۴- تره ایلینگ باریشماقه

میراث ماندگار گریوان

سلامبا سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات عزیزان؛ 
استحضار دارید که سنت پسندیده‌ی دید و بازدید در نوروز باستانی در تمام نقاط ایران مرسوم است. 
این مراسم در گریوان از دیرباز با آیین ویژه‌ای شروع می‌شود که منحصر به گریوان بوده و در جای دیگر دیده نمی‌شود.
این آیین و رسم کهن گریوان، پس از تحویل سال نو، در همان دقایق و ساعات اولیه‌ی آغاز سال جدید، شروع می‌شود‌. اهالی بر سر مزار روستا واقع در قبله‌ی( جنوب) گریوان و مشرف بر منازل روستا، حاضر شده و برای شهدا و اموات خود به قرائت فاتحه می‌پردازند.
پس از حضور اکثریت اهالی بر سر مزار، رفته رفته افراد به پایین پله‌ها و در مسیر ورودی جنوبی روستا هدایت یافته در صفی منظم قرار می‌گیرند.
این صف در اکثر سالهای قبل از کرونا بقدری طولانی و ادامه دار می‌گردید که از منازل روستا عبور کرده و کوچه‌های منتهی به قسمتهای غربی و شمالی نیز می‌رسیده است.
افراد سرازیر شده از مزار، بترتیب از شمال به جنوب منتظر می‌مانند تا آخرین نفر پایین آمده از بلندی مزار ، در سمت جنوب به صف منتظران پیوسته و مصافحه و روبوسی و احوالپرسی را از همان سمت قبله آغاز نماید. 
افراد به همان ترتیبی که احوالپرسی، تبریک و شاد باش، عید نووروز  شروع کرده‌اند، خود را به اولین نفر در شمال صف که اینک آخرین نفر برای عرض ارادت منتظر مانده می‌رسانند. فردی که اول صف آمده اگر که آخرین نفر پایین آمده از بلندی مزار نباشد، در پایان صف خودش وارد صف شده و با افراد بازمانده احوالپرسی می‌کند.
به این ترتیب تمام حاضرین اعم پیر و جوان، ساعتها در صف می‌مانند تا با همه دیدار سال جدید کرده باشد.
با این مراسم، مردان به منزل برگشته و مراسم دید و بازدیدهای خانوادگی را که اغلب بصورت دستجمعی شروع می‌کنند.
 این مراسم خاص اهالی محترم گریوان است. به همین منظور تلاش شده تا این مراسم بعنوان میراث ماندگار بنام گریوان به ثبت ملی برسد.
از آنجایی که برای این کهن رسم پیشینیان خود، بدنبال انتخاب نام مناسب با فرهنگ گریوان هستیم، تقاضا داریم، در کوتاه‌ترین زمان ممکن، نامی که گذشتگان بر روی این مراسم خاص نهاده‌اند و یا پیشنهادی در این زمینه دارید، اعلام فرمایید تا اقدامات قانونی برای این امر مهم صورت گیرد.
از جناب احمدآقای منادیفرد هم که در میراث فرهنگی بجنورد بجد پیگیر موضوع این هستند، تشکر و قدر دانی می‌کنیم.

استاندار بومی خراسان شمالی

پس استقرار دولت جدید، تعیین استاندار از اولین اولویتهای انتخاب مدیران همسوی دولت است. 

این امر پس از روی کار آمدن دولت آقای رئیسی، در استان خراسان شمالی با تاخیر مواجه گردید. بعد مطرح شدن گزینه‌های متعدد، بالاخره در چهارشنبه دهم آذر ماه آقای حسین‌نژاد بعنوان استاندار یازدهم استان انتصاب گردید.

 ایشان اهل شیروان بوده و در مناصب مختلفی مانند شهردار چند شهر و نمایندگی مجلس را در کارنامه‌ی خود دارد. رزومه‌ی کاری وی حکایت از تجربه و توانمندی خوبی در دوران خدمات دولتی است. 

 بومی بودن همراه با تجربه و رزومه‌ی قوی انتظارات را بیشتر کرده و امید است با بکارگیری نیروهای توانمند چه از درون استان و عندالزوم از خارج استان، موتور توسعه‌ی پایدار در این دیار را راه انداخته و درآمد سرانه مردم را با رونق تولید بالا ببرد.

انتخابات

نتخابات ریاست جمهوری و شورای شهر

کمتر از ده روز به برگزاری انتخابات نمانده ولی شور و شوقی در جامعه و حتی در کاندیداها دیده نمی شود. گویی شش نفر از هفت نفر هم قبول کرده اند که فقط یک نفر که مد نظر جناح راست نظام هست رای خواهد آورد و انگار همشان نامزد پوششی هستند. اصلاح طلبان اگر بخواهند انتخابی داشته باشند از میان دو نفر یکی را برخواهند گزید ولی بخاطر عدم استقبال جامعه از حضور در انتخابات، تا امروز انتخابی نداشته و به رد صلاحیتها اعتراض دارند. پارادوکس و چالشی بین ایشان در آمدن و نیامدن و انتخاب یا عدم انتخاب از بین دو نفر ( همتی و مهر علیزاده) منتسب به اصلاح طلبان در تردید هستند. همین وضعیت منجر به انفعال ایشان شده که معلوم نیست عاقبت چه خواهند کرد.

آب، آب ، بازم آب

آب

چالش روز روستا و شهر آب شده و روز به روز بدتر هم می شود. گرچه گریوان نسبت به جاهای دیگر وضعیت بهتری دارد ولی خشکسالی امسال نگران کننده است و لازم است الگوی کشت و نحوه بهره برداری از آب تغییر یابد. برای این امر آموزش بهره برداران لازم و ضروری است. ولی نشانی از توجه مردم و مسولان برای آینده آب دیده نمی شود.

شب چله

چلله 

  نقل است آنگاه که پاییز به نیمه رسیده و پدر یک دوم از عمر قریب یک قرن خویش را آغاز می‌کرد، فرزندی بدنیا آوردند که  دیری نپاییده آنان را ترک کرد.  در گام بعدی من زمانی رسیدم که از چهار اخوه‌ی ابوی یکی با گذاشتن سه برادر‌زاده مرا جانشین خود کرده بود.

 گرچه من اولین از شش اخوه‌ی ابوینی باقیمانده امروزی هستم ولی قبل از آمدنم، هم عمو بودم و هم دایی.

 با وجود شلوغی منزل، در میان نوه‌های دختری و پسری، همسن و سالی برای بازی با من نبود، اما در در همسایه کم نبودند که برای گریز از باران و برفهای دهه‌ی چهل سرپناهی برای بجول بازی و توشله‌های سنگی خویش سر پناهی می‌خواستند. باربند زیر دروازه در کنار آخور استر جوان، فضای کافی برای دسته‌هایی بود که در یک گوشه توشله بازها و در گوشه‌ی دیگر آن بجول بازها و دکمه زنها را سرگرم شوند. 
  استعدادی در توشله بازی و توشله سازی نداشتم، اما کلکسیونی از آشق‌های رنگارنگ که از بجول پرواریها جمع آوری و در دیگ رنگرزی مادر آنها رنگ کرده بودم، با بچه‌ها به نمایش و بازی می‌گذاشتم. 
  توشله‌های سنگی رگه دار را پسر بچه‌ها از گینیی و شورراب آورده و با مهارت تمام تراشیده و آنرا در میان گودی استخوان گوسفند که هنوزم نمی‌دانم، بگویم کجای گوسفند است، قرار داده و به روی خشت پخته‌ها با ریختن آب می‌سایدند تا کاملا گرد و سیقلی ‌شوند. زیبایی برخی از توشله سنگ‌ها حیرت آور بود، به قدری شفاف و رگه‌های رنگی داشت که به نظرم بعدها صنعت توشله سازی شیشه‌ای از روی اینها ابداع شد. سالها طول کشید که توشله‌های صنعتی از میان هفت کیلومتر راه آبی، مسیر ۱۷ کیلومتری شهر تا روستای کوهپایه‌ای ما را طی کنند. کاش اینها اصلا راه ما را بلد نمی‌شدند. باور کنید در همان دهه و یا فوقش یک دهه‌ی بعدش، ما صنایع دستی توشله سازی خود را بیش از کارگاههای قالیبافی آن دهه گسترش می‌دادیم. از کجا معلوم، شاید کارخانه هم برای این امر مهم می‌ساختیم  و همچون قالی‌های دستباف زنان و دختران، صادراتی هم می‌کردیم. آنوقت محتاج تیله‌های شیشه‌ای چینی نبودیم که کاها خبر می‌رسید، توشله باز قهاری در حین بازی با طرف مقابلش، توشله‌ی شیشه‌ای او را با توشله‌ی سنگی، زده و تیله‌ها وارداتی را پاش‌پاش کرده است.
 بله این باربند که نه آون باربند ما در روزهای برف و بارانی اون زمانی حکم باشگاه‌های بیلیارد را در روستا بازی می‌کرد. البته پدر هر از گاهی زهره چشمی می‌گرفت و بساط تیله و بجول و دکمه کتی بچه‌ها را بهم می‌ریخت و آنها را آواره‌ی محلهایی مثل سرطویله و کاهدان‌هایشان می‌کرد. 
   با اینکه بزرگترها شب‌ها را طولانی می‌دیدند و از نیمه‌های پاییز تا پایان زمستانها را بی‌کار در خانه‌ها می‌ماندند ولی ما بچه‌ها احساس نمی‌کردیم که روزها کوتاه شده چه آن وقت که هنوز مدرسه آغاز نشده بود و چه آنگاه که دو شیفته به دبستان می‌رفتیم، جز در روزهای مه‌آلود و تاریک با سرمایه شدید، اوقات فراغت زیادی برای بازی و شادی از آن دست که گفته آمد و یا سرسره بازی در کوچه‌های یخی و تپه‌ای اطراف و حتی در سر مزار ، فرصت ماندن در خانه‌های بی‌برق و سیاه شده از دود اجاق و بخاری کنده‌ای را از بچه‌ها گرفته بود.برف و باران‌های آون وقتا گرچه به گفته‌ی پدر سالهای خشک‌سالی به نسبت کودکی ایشان بود ولی فقدان نفت کافی و عدم کشف و استفاده از گاز، مثال بارز، "زمستان تمام شد و سیاهی به زغال ماند" بود.
 با این همه جست و خیز کودکانه، بوقت شب آنگاه که بزرگان دیگ هفت رنگ پلوی شب چله را از روی آتیش پایین می‌کشیدند، خورده و نخورده، پلکها به روی هم آمده در کنار سفره‌ی پارچه‌ای دست‌باف مادر بخواب می‌رفتیم.

 بعد چند صباحی چرت و خواب، با صدای قهقه‌ی حضار از خواب پریده، متوجه می‌شوی که پاسی از شب گذشته، تازه آمد و شد خویشان و فامیل نسبی و سببی شروع شده و اندک اندک جمع مستان گرده آمده، گفتگوها گل کرده است‌.

   از هر دری سخنی است. شروع زایمان گوسفندها ،یخ زدن راه سل دره و کپری و سختی بردن دامها برای آب توسط اهالی منزل، کشت‌های ناتمام پاییز ، کمبود علوفه و تلف شدن دامها، مریضی خردسالان و نبود نفت بگیرید تا برسد به وقتی که نقل سفر قاچاقی پدر به کربلا در ایام حکومت مصدق و قهر کردن شاه و دیدن فرح و اشرف در کربلا، ماجراهای جوانی و میانسالی و آنگاه که برسند به گشت کارآگاهی برای یافتن قاطرها و پنجاه روز پای پیاده بدنبال سید رشید. برخی از حکایات سریالی تعریف شده و چند شب را بخود اختصاص می‌دهند. نقل‌ها با صدای بلند ادامه دارد ولی نزدیک سپیده دم است. از شیشه کوچک خانه شرق نمایان است و نشان طلوع از روی قاپاق . عده‌ای دارند چرت می‌زنند و  هر از گاهی چشم بازکرده سوالی مطرح می‌کنند: کربلایی از کجا وارد مرز شوروی شدی، مگر میله و سیم خاردار نداستند؟ شب بود و زیر مهتاب، متوجه چیزی نشدم، اگر صدای چوپان و اونایی که روی خرمن شب را سپری می‌کردند، نبود، کلی تو خاک شوروی رفته بودم و به قول آنها، منو برده بودند عشق آباد یا مسکو و الان اینجا نبودم که براتون نقل سفر پنجاه روز پای پیاده را بکنم. از گوشه‌ای صدا آمد که دادو بقیه‌اش باشه برا بعد بریم یه دو ساعتی بخوابیم. چشمها را نگشودم که مبادا بگویند، برو بعد رفتن همه، پشتی دروازه را ببند و به آخور قاطر سری بزن.
 

سبزه میدان

سلام عیسی خان سر از روی چرخ خیاطی برداشت و سلام غرای پدر هنگام گشودن لت چوبی حجره علیک گفت. ضمن اشاره به کرسیچه چوبی روبرویش، گفت: پیر مرد خوش آمدی.از گریوان و کدوهایش چه خبر، پدر گفت موسم برداشت است، میزان خورده و خوب زرد و شیرین شده‌اند، خواستید این بار که بیام برایتان دو تا چوبی‌شو بیارم. عیسی خان همینطور که با پارچه‌ی زیر سوزن چرخ ور می‌رفت با لهجه‌ی تاتی همراه با خنده گفت مزاح کردم. چرا به گریوانی‌ها کدو خور می‌گویند، پدر همزمان پارچه‌ی کت شلواری را روی تخته کار اوستا گذاشت و بر روی صندلی چوبی نشست و آنگاه او هم با لبخندی گفت کدو می‌کاریم که بخوریم، برا همین بهمان کدو‌خور میگن. اوستا عیسی به پارچه‌ی روی میزش نظر کرد و گفت: اینو چی میخای بدوزم. پدر مرا نشان داد و گفت : پسرم میاد شهر درس بخوانه، براش کت و شلوار مدرسه‌ای بدوز. اوستا منو نگاه کرد و رو به پدرم گفت: گمان کردم نوه‌ی شماست. پدر لبخندی زد و گفت نه این پسر بزرگم است کوچکتر از این هم بچه دارم. خنده‌ی هر دو بهم رسید و من جلوتر رفتم تا عیسی خان با متر پارچه‌‌ایش قد و بالام رو اندازه بگیره. متر از سر شانه به روی دست چپم رسید و انگشتانه اوستا توجهم را جلب کرد. بدها فهمیده که اینم وسیله‌ی کار خیاطی است وگرنه پندار این بود که انگشت او هم مثل وضعیت آدم رییس خانه‌ی انصاف است که به وقت بریدن بیده‌های یونجه انگشت کوچکش را به دم داس علفبر داده و قطع شده بود. 
اوستا عیسی وقتی می‌خواست بچرخد به راست و دامن کت را اندازه کند، اول متر را روی شانه آورد، همینطور که اول مت به نوک انگشتان دست راست بود و می‌خواست دست چپش را به سمت شانه‌ی چپم ببرد، گفت: کربلایی ماشاءالله چه شانه‌ی پهنی دارد پسرت. صورت پدر را ندیدم ولی لهن پاسخش حاکی از نوعی رضایت و خشنودی را می‌رساند. عیسی خان با کلماتی از ته حلق تعارفی به پدر برای نوشیدن، چای کرد و او با فارسی آمیخته به ترکی از او قدر دانی کرد و گفت : خوب برمی‌گردم گریوان، پسرم را که شناختی اسمش الیاس است. خودش می‌آید دنبال کت و شلوار، زود تمامش کن که مدرسه‌ها شروع شده و ما دیر برای اسم نویسی آمدیم. اوستا به من نگاه کرد و گفت: هفته دیگه بیا برای پرو. از چهره‌ی من فهمید که ندانستم چی گفته. دوباره منو نگاه کرد و گفت : شنبه عصر بیا بپوش ببینم چطوری شده.
 با اوستا خدا حافظی کردیم و از مغازه‌اش بیرون آمده به سمت چپ بازار خیاطها رو به سبزه میدان گام برداشتیم. چند قدمی برداشته بی آنکه کلامی رد و بدل شود به بعد کاروانسرا و علافی‌‌ها به بازار کفاشها که می‌رسیدیم، به بابام گفتم، ...بقیه در کامنت

خواهر بزرگترم

سلام مرا خواهری است که بیشتر از دورانی را که مادرم سپری کرده، او گرم و سرد روزگار را چشیده است. قریب چهار دهه را در تنهایی سپری می‌کند بی‌آنکه به اندازه‌ی من از زمانه گله کرده باشد. شکوه و گلایه‌ای اگر مطرح می‌کند با زبانی است که گویی دارد از زیباییهای زمانه تعریف می‌کند.
 سالهای جوانی را همراه و یار فرزندان و همسر در ترنو و قرقی و چاربرج و اوردقانی و سوم و هنگران و دو سوی سالوک با خدم و حشم در راه بوده و اینک با قدی خمیده در زیر دالان چوبی قلعه‌ی اختصاصی ایام پرهیاهوی دهه‌ی چهل و پنچاه خویش را به تنهایی سپری می‌کند و دریغ از اینکه بخواهد زحمتی برای کسی ایجاد کند.
 علاقه و دلبستگی ما بهم به هیچ وجه کمتر از خواهران کهتر نیست ولی حیف که زمانه فاصله‌ای به وسعت قرنطینه‌ی ایام، محدودیت ایجاد کرده وگرنه باید که پیشش بود و از صراحت لهجه و حکایات و ضرب‌المثل‌های محلی او سود برد. تا آن روز برای سلامتی‌اش دعا می‌کنم.

علی امجدی

 

      نام و نشان‌های  امجدی؛
به روزی گذرم از دشت‌های گرمه و جاجرم، یادی شد از جناب علی امجدی، او که از آخرین سال  دهه‌ی پنجاه به قول خودش شغل مادران کنار گذاشت و کارمندی برگزید. آغاز دهه‌ی شصت من و چندی با خاطرات شیرین او از شهرمان شروع شد. به طوری که کهنه قباله و نامهای دیگری  را نیمی به شوخ و نیمی جدی به او اعطا می‌کردیم. شناخت او به افراد و شغلها و سکونتگاه‌ها ، ما خادمان از مدرسه آمده را که هیچ آنانی را انقلاب فرهنگی از تحصیل و خانه‌اشان هم باز داشته بود، بی‌نیاز از پرس و جوی‌های اضافی می‌کرد. در پشت و روی خیلی از فرم‌های مادر و فرم‌های بزرگ مالکان منطقه فشار قلم او را می‌شود مشاهده کرد. در دادن تراکتور به روستاییان همان وسواس و دقت را به خرج می‌داد که دو دهه در قبای ساکنان شهر بخرج داده بود.
در دشتی خزان‌زده، از تخته سرفراز تا راه‌آهن و درق، بعد از کیلومترها فاصله از هم، تابلوهایی آفتاب سوخته و بی‌رنگ و رو با خطوطی رنگ پریده، نمایان می‌شدند:  مشاع میثم تمار، مشاع ابوذر، سلمان، علی‌ابن‌ابی‌طالب، خمینی ‌آباد، شهید یزدانی و ... . گاها این نامها با شماره‌های یک و دو و ...تکرار شده‌اند.
    دهه‌ی شصت جناب امجدی هم از مامورانی بود، که در راستای ماموریت سازمانی خویش، روستاییان بی‌زمین و کم زمین را متشکل کرده و به شغلی پایدار مشغولشان می‌داشتند. انتخاب نامها از ابتکارات ایشان است.
  این تابلوها و جاده‌های آسفالت خوب امروز کافی بود که مرا به سه و چهار دهه عقب برگرداند، به روزگاری که ماموریت‌هامون از مشهد به جاجرم و حتی بجنورد به جاجرم در راهها سنگلاخی و با خودروهای آن دوران، چند روز و گاهی یک هفته طول بکشد.
  

 

رباط قلی

  آنچه را که تابلوی رنگ و رو رفته‌ی رها میان علف‌های اشتران بنام رباط قلی معرفی می‌کند ( حد فاصل روستاهای قلی - کلاته ترکها با گازان  تا سنخواست) جایی است کاروانیان خسته‌ی راه خراسان در آغوش می‌کشیده است.
این بنای تاریخی را از سالهای ۵۹ تا ۱۳۷۰ بارها دیده بودم. در آن سالها به اسم کاروانسرا و رباط کلاته شور می‌شناختیم.  کوره راهی ما را در مسیر آمد و شد به تخته سرفراز بدانجا رهنمون می‌کرد. از آن سالها جز سقفی شکسته و دیدارهای ریخته چیزی به خاطر ندارم. ظاهر بنا هم گویای آنست که قدری مورد توجه واقع شده و از آنچه در ذهن داشته‌ام به مراتب زیباتر و با شکوه‌تر گشته است. 
تخته سرفراز آقای سلطانعلی سلطانی به اداره‌‌ی انقلابی ما شناساند و با سماجتی که بخرج داد چند حلقه چاه در آنجا حفر گردید. بلند پروازیهای سلطانعلی او را به مهدی خان منطقه معروف کرده بود. گرچه همچون مهدی خان حاتمی سرنوشت خوبی برای او در سرزمین رقم نخورد ولی پیگیریها و کارهای او توانست برخی از اهالی فاقد شغل روستاها را صاحب آب و زمین نماید.
 کوره راه مورد اشاره جاده قدیمی و یحتمل ملی بوده بین جلگه‌های شوقان و سنخواست به سمت اسفراین. با احداث جاده از چشمه‌ی خالدآباد( روستای انتهایی اسفراین و  روستای ارگ در مرز انتهای شهرستان جاجرم ) به سنخواست، این راه مهم مورد بی‌مهری قرار گرفته وگرنه با احیای این جاده روستاهای شرق رباط قلی شامل  استعین ، قراجه رباط اسفراین، قلی و کلاته ترکها و در غرب و جنوب روستاهای دربند، ملاویس، موری، کرف و سنخواست، برای رفت و آمد به شهرستانهای اسفرایین و بجنورد از کنار این رباط با شکوه عبور می‌کردند. در این صورت رباط و کاروانسرای قلی بیش از این مورد توجه سازمان میراث فرهنگی و میراث داران واقعی قرار می‌گرفت.

کرونا

کرونا بخشهای مختلفی از زندگی ما را تحت شعاع قرار داده است. درگیر پاردوکسی هستیم، خرج و مخارج بابت عروسی و عزا و دید و بازدیدهای خانوادگی و جلسات اداری کم شده ولی دلتنگی‌ها بیشتر شده است.

عروسی دخترم بتاخیر افتاده، هم بخاطر عدم امکان گرفتن مراسمی هرچند کوچک و هم به سبب افزایش سرسام آور قیمت دلار و تاثیر آن بر روی مایحتاج زندگی و لوازم خانگی و خرید جهاز .

مسیح آقا سربازی را تمام کرده و منتظر کارت پایان خدمت است و ما نگران شغل و آینده‌ی او دیگر بچه‌ها. 

از این نگرانیها که بگذریم، موج سوم کرونا کل جمعیت کشور را بخر انداخته، بطوریکه مدتی است روزانه حدود سیصد نفر از مردم عزیز ایران جان خود را از دست می‌دهند. این وضعیت مرگ و زندگی استرس زندگی به خانواده‌ها وارد می‌کند.

پیامبران بنی اسرائیل

  ...و سلام بر فرستادگان
در دوران تحصیل بچه‌ها خصوصا در دوره‌ی ابتدایی و راهنمایی،  به مناسبت تولد پیامبر و ائمه اطهار دانش آموزان را صدا زده و جوایزی به نامه‌های مشابه نام حضرات معصومین، به ایشان می‌دادند. 
   این سوال تقریبا برای همه‌ی بچه‌های من پیش آمده بود که مگه اسم ما غیر نام پیامبران است؟
 وقتی موضوع را با زبان بی‌زبانی آن دوران بیان داشتند، به طنزی تلخ به ایشان عرض کردم که نور دیدگان من، آنچه در منزل ما گرد آمده‌اید، تماما از پیامبران بنی اسرائیل بوده و تعلق به ارض مقدسی دارید که فعلا مورد مناقشه است. چنانچه روزی فرا برسد که همه‌ی ادیان ابراهیمی با هم به توافق رسیده و خارج از مناقشات سیاسی حکام امروزی، تشکیلات فرا دینی تشکیل دهند، آنگاه شاید از  شما هم یادی شود. ولی تا آن روز غم  مدارید و به همین اندک دلخوش باشید که در دنیای کنونی مشابه نام‌های زیبای شما با پسوند پهلوان تکرار ناشدنی است. 

ذوالقرنین

بقول دوستی، کار خدا که به کار آدمیزاد نمی‌مونه. حضرت موسی را به دنبال حضرت خضر می‌فرسته و یادآور میشن که تا وقتی با من همراهی، هر کار کردم، سوالی  نپرس، دم  حضرت موسی گرم اصلا طاقت نداره و برای هر کاری که جناب حضرت خضر  انجام میده، سوال که چی عرض کنم، مرتب اعتراض می‌کنه و در نهایت، حضرت خضر را مجبور می‌کنه پرده از راز کارهاش برداره و توضیح بده که چرا اون کارای به ظاهر خلاف عادت و رسوم را مرتکب میشه.
در پایان ماجرای این دو برگزیده، در قالب سوال خودشون یادآور میشن که: از تو در باره‌ی ذوالقرنین می‌‌پرسند ( یعنی سوال خواهند کرد). بگو: بزودی خبری از او برای شما خواهم خواند.
... خوشحال که خواهد گفت او بچه‌ی کیه، در کجا متولد شده، کجا زندگی می‌کند، ولی دریغ که خواسته‌های دل ما پاسخی نمیده و شروع می‌کند که ما او را در زمین تمکن دادیم و از هر چیزی وسیله‌ای به او عطا کردیم . و.... می‌فرستد به سرزمینای دور دست و میان مردمی که از یاجوج و ماجوج گلایه و شکایت دارند و ایشان سدی میان آنان می‌سازد و حرفه‌ی ذوب آهن یادشان می‌دهد و وعده می‌دهد که سدی که من ساختم کسی تا زمانی که در صور دمیده نشود، کسی را یارای سوراخ کردن و خراب کردن سد نیست مگر آنکه روز موعود فرا رسد و آنرا در هم کوبد.
ما  نسل اندر  نسل هی از خود می‌پرسیم ای آدم قدرتمند کجایی بود، این خیلی شباهت به فلان فرد تاریخی دارد، هر یک سوالی می‌کنیم و دنبال جواب هستیم ولی نه جناب حضرت خضر جوابمان می‌دهد و رد پای دیگری می‌یابیم. لذا هریک ره افسانه می‌زنیم ولی ته دل رضایت میدیم به نظریه‌ی مفسرانی که گفته‌اند او کسی نبود جز کوروش کبیر. 

اردیبهشت، ماه مبارک، کرونا

     دیشب در فراز پایانی آیه آخر سوره بقره تاملی داشتم. روی این معنا که قرآن دعایی را به زبان آدمیان جاری ساخته و بدین مضمون اعلام میدارد: پروردگارا بار سنگین بر دوش ما منه، ما طاقتمون کمه و باری را که بر دوش پیشینیان ما نهادی بر دوش ما مگذار ...

    این خبری است که حکایت از بار سنگین، و مشکلاتی بیش از مشکلات امروزی ما که به زعم خودمان گرفتاریهایی مثل کرونا ویروس، سیل، سرمازدگی باغات و زراعت، خشکسالی، زلزله و ... سختیهایی است که تا کنون حادث نشده است. در صورتی که خبر قطعی قران نشان از طاقت و تحمل فراتر از تصور ما در نسلهای پیشین است.

  با وجود سرمازدگی باغات و نگرانی از شیوع کرونا، به حمدالله باران بهاری خوبی داشته ایم.

 گرچه سرمازدگی باغات ما پنج سالی است که تکرار میشود ولی امسال این مشکل همچون کوید 19 در سطح حداقل خراسان شمالی اپیدمی شده و افرادی که وابستگی شدید به محصول باغات داشتند به مخاطره انداخته است.

 کاسب و پیشه خیلیها تعطیل شده و نگران معاش و از طرفی عدم قرنطینه و شروع بعضی فعالیتها، جان ایشان را هم تهدید میکند

باشد که به فضل الهی، بهار قران و بهار طبیعت و ریزش نزولات آسمانی جبران کاستیها را بنماید.

 

دالان و خاطرات دو دلده

مسیر بسته و کوچکی است و انتهایش پیداست. آن دوران ابتدا و انتهایش دور از دسترس دیدگان کودکان نبود. اون روزها که من کوچکتر از این گذرگاه بودم، هم این دالان بزرگ می‌نمود و هم اشخاصی که از آن عبور می‌کردند، رفتاری بزرگ‌منشانه داشتند. حرفهای تاریخی آنان سالها بجد و شوخ در محاورات روزمره‌ی اهالی نقل محافل بود.
 عاشق و معشوقی بودند که قهقه‌ی آنان همچنان طنین انداز گوشهای نوجوانی من است. گامهای محکم دو دلده و  زلفهایی که پیش از زمانه بر چهره پریشان بود، برای جماعتی که هنوز سر شب لامپ لمپا پاک می‌کرد و آب از سل‌دره می‌آورد، ناموزون می‌نمود.
 شاید همین سرعت زیاد، و فقدان جاده و وسایط نقلیه‌ی مناسب ایشان، آن دو عاشق و معشوق کودکیهایم را در جوانی، به سراشیبی سقوط کشاند و من با این مورد و مواردی از این دست، در مطابقت و تحلیل موارد مشابه‌ای هستم که پدرم به تجربه مدعی بود، عشقهای آتشین سرانجام خوشی، حداقل در این دنیا نداشته است‌. 

دالان و خاطرات دو دل داده

مسیر بسته و کوچکی است و انتهایش پیداست. آن دوران ابتدا و انتهایش دور از دسترس دیدگان کودکان نبود. اون روزها که من کوچکتر از این گذرگاه بودم، هم این دالان بزرگ می‌نمود و هم اشخاصی که از آن عبور می‌کردند، رفتاری بزرگ‌منشانه داشتند. حرفهای تاریخی آنان سالها بجد و شوخ در محاورات روزمره‌ی اهالی نقل محافل بود.
 عاشق و معشوقی بودند که قهقه‌ی آنان همچنان طنین انداز گوشهای نوجوانی من است. گامهای محکم دو دلداده و  زلفهایی که پیش از زمانه بر چهره پریشان بود، این رفتار و حرکات برای جماعتی که هنوز سر شب لامپ لمپا پاک می‌کرد و آب از سل‌دره می‌آورد، ناموزون می‌نمود.
 شاید همین سرعت زیاد، و فقدان جاده و وسایط نقلیه‌ی مناسب ایشان، آن دو عاشق و معشوق کودکیهایم را در جوانی، به سراشیبی سقوط کشاند و من با این مورد و مواردی از این دست، در مطابقت و تحلیل موارد مشابه‌ای هستم که پدرم به تجربه مدعی بود، عشقهای آتشین سرانجام خوشی، حداقل در این دنیا نداشته است‌. 

منزل حاج مدخان و حاج میت

بارون  بی  توجه به چکمه و چترم منو خیس به در خونه که رسوند، آروم گرفت. داشتم دومان بالای سالوک رو نگاه می‌کردم، یهو چشمم به خونه‌‌ی همسایه افتاد. یاد کودکیم افتادم که اینجا یه دروازه قدیمی بود و حیاط و خونه‌شون هم از سطح کوچه خیلی پایین بود. چند باری برا بازی  بچه‌های حاج مدخان( فکر کنم در شناسنامه حاج محمدخان باشد) به اینجا رفته بودم، بعدها، خونه را به برادشون حاج میت ( حاج محبت) که همسایه دیوار به دیوارشون بود فروختند و در پایین ده که دیرمانینگ ایسته یا همان که بعد ایستگاه گفته شد رفتند. حاج میت خانه‌ها را خراب کرد و در ضلع جنوبی دوطبقه ساخت که از سمت کتل درهایش باز می‌شد. طبقه بالایی دالانی داشت که ساره کمر و سالوک و رختیان  براحتی دیده می‌شد و آفتاب عصرگاهی زمستانها پیرمردها و گاها توشله بازها را دور خودش جمع می‌کرد. البته زیر باروند ما هم جایی خوبی برا توشله باز و عاشق بازها بود بشرطی که بابا اون دور و بر نباشد. 
همینطور که عرق بچگی و تعریفای حیدر مرادخان از خرشان بود، متوجه شدم بری گوسفند سر از آخور برداشته منو نگاه می‌کنند، تا گوشی درآرم و دوربین به سمت گوسفندان حیاط قدیم حاج میت را نشانه بروم، جز یکی بقیه پشت به من کرده، سر در آخور خویش، گویی نه خانی در خانه‌ها بوده و نه خانی آمده!!!

منزل حاج مدخان و حاج میت

بارون  بی  توجه به چکمه و چترم منو خیس به در خونه که رسوند، آروم گرفت. داشتم دومان بالای سالوک رو نگاه می‌کردم، یهو چشمم به خونه‌‌ی همسایه افتاد. یاد کودکیم افتادم که اینجا یه دروازه قدیمی بود و حیاط و خونه‌شون هم از سطح کوچه خیلی پایین بود. چند باری برا بازی  بچه‌های حاج مدخان( فکر کنم در شناسنامه حاج محمدخان باشد) به اینجا رفته بودم، بعدها، خونه را به برادشون حاج میت ( حاج محبت) که همسایه دیوار به دیوارشون بود فروختند و در پایین ده که دیرمانینگ ایسته یا همان که بعد ایستگاه گفته شد رفتند. حاج میت خانه‌ها را خراب کرد و در ضلع جنوبی دوطبقه ساخت که از سمت کتل درهایش باز می‌شد. طبقه بالایی دالانی داشت که ساره کمر و سالوک و رختیان  براحتی دیده می‌شد و آفتاب عصرگاهی زمستانها پیرمردها و گاها توشله بازها را دور خودش جمع می‌کرد. البته زیر باروند ما هم جایی خوبی برا توشله باز و عاشق بازها بود بشرطی که بابا اون دور و بر نباشد. 
همینطور که عرق بچگی و تعریفای حیدر مرادخان از خرشان بود، متوجه شدم بری گوسفند سر از آخور برداشته منو نگاه می‌کنند، تا گوشی درآرم و دوربین به سمت گوسفندان حیاط قدیم حاج میت را نشانه بروم، جز یکی بقیه پشت به من کرده، سر در آخور خویش، گویی نه خانی در خانه‌ها بوده و نه خانی آمده!!!

بهار

بهارمان بهاری شد

   اسفند و بهار خوبی داشتیم. سیل و ناملایمات آن در تعدادی از استانها، جان تعدادی را گرفت و دل خیلیها را بدرد آورد. ولی برای این نعمت بیواسطه الهی شکر باید و بخاطر خسارات، خود را سرزنش کرده در اعمالمان، در برخورد با طبیعت تجدید نظری باید و استغفاری شاید.

   اینکه این بارندگیها گذر از سالهای طولانی خشکسالی است و یا آثار و نتیجه ای از تغییر اقلیم، اختلاف و تردید وجود دارد. این اتفاق را به حساب هر کدام از این پدیده ها بگذاریم، فعلا مهم نیست، مهمتر اینکه، بهار تا اینجای کار سال خوبی را نوید می دهد. چندی است که باغ بیدار شده و دور از چشم سرمای سالهای پیشین، گلها را به پای برگها ریخته، مشغول بچه داری است.

زمستان را زمستانی باید

زمستانم بهار است

  پدر از زمستانها و پرف که می گفت فکر می کردیم داستانی است از سرزمین دیگر. او از تغییرات یک قرن می گفت و ما برایمان خاطره ای نمانده که از برف و سرما و باران و گل گوچه های خاکی گریوان بگوییم، همه تغییرات را فرزندانمان نه در عمر ما و دیگران که در عمر خود دیدند که در فاصله ای اندک، آنقدر برف و باران کم شده که خود می دانند در یک دهه چه بر این کره خاکی و بر این سرزمین در کمربند خشکی گذشته و چه ها نخواهد گذشت.

 آیا شود که این تغییر روزی تغییر مثبت شده و ما در حیات خود برف و بارانهای  دوران پدران که نه برف زمان کودکی خویش را ببینیم، از دست او که برآید اگر به اعمال ما نکند.

مهر و مدرسه

   سال تحصیلی شروع می‌شد، کسی نبود که مرا در دبستان ثبت نام کند، همه شناسنامه‌های خانواده را با خود بردم. به کسی که آقا مدیر می‌گفتند، حرفهای زد و چیزهایی گفت که نفهمیدم ولی ترکی گفتم: گلدم آدمه یازنگ، سجلدمه بیلمی‌یم های‌بیرده. کلاسها در تنهادبستان گریوان که در حاشیه زمینهای مرحوم حاج صفی‌خان و در کنار تپه‌ کوچکی بود شروع شد. میزهای کلاس سه نفره بود و کف آنرا خاک نرمی پوشانده بود.

روز اول مدرسه ساعت دوم، حمید پسر قربان و نوه مرحوم کدخدا یارمحمد، دستم را گرفت و گفت : آقا مدیر سنینن ایشه بارده ، و برد دفتر. من نفهمیدم به آقا مدیر چی گفت و او هم چه جوابی داد. ولی بعدها فهمیدم که او مرا برده و گفته این بچه شلوغی می‌کند و او از من سوالاتی کرد ولی من نفهمیدم و جوابی نداشتم، با نگاهی که به من کرد و به حمید، یعنی بروید سر کلاس.

خبرهایی از گریوان، بجنورد ، خراسان شمالی

چرا خبر تاز

خبرتاز

 در گریوان و بجنورد خبرتاز به کسی گفته می شود که خبر های مگو را به این و آن می رساند

من این عنوان را در شرایطی برای وبلاگ انتخاب کردم که هنوز فضای مجازی به این شکل رونق نیافته و از فیس بوک و اینستا و تلگرام و ... خبری نبود.

 پس از مدتی کار با این فضا با هجوم فضاهای دیگر من هم اسیر آنها شده و از صفحه غافل شدم. حال با احیای این وبلاگ قصد دارم خبرهایی را در این انجا و در تلگرام با همین نام به کمک دوستان منتشر کنیم.

سمفونی مردگان

سمفونی مردگان
۹۷/۴/۱۹ مشهد
...شور آبی آن پایین راکد ایستاده بود. و نیزارش را از هر طرف می‌شد دید. یک سوی شورآبی در حدفاصل تپه و آب، نی‌های بلندی با برگ‌های تیز روییده بود. آیدین با دقت و با برقی در چشم‌ها نگاه می‌کرد. گفت: "مثل ساختمان سازمان ملل است."
گفتم: "کجا؟"
با دست آن روبرو را نشان داد.
گفتم:"چرا؟"
گفت:" این نیزار مرا یاد پرچم‌های سازمان ملل می‌اندازد."
زمانی پدر می‌گفت: " قدر این شورآبی را بدانید، سال‌ها بعد این جا هم می‌شود مثل شورزار. یک باتلاق نمک تلخ بی‌مصرف." ما هنوز سبیلمان سبز نشده بود.
...آیدین سرش را به دیوار می‌گذاشت، رگ‌های شقیقه و گردنش تند می‌زد و زیر چشم‌هاش می‌پرید.
مادر گفت:" بگو، مادر. بگو کی این بلا را سرت آورد؟"
آیدین گفت:" آتش جنگ در سرمای مسکو خاموش شد."
راست می‌گفت. همه‌ی آتش‌ها با آن شعله و دود، با آن تلفات و خسارت، خود بخود فرو می‌نشست. اما همه آنها در خرابی فرو می‌نشست.

آیت‌الله مهماننواز و سرچشمه گریوان ۲ - مالیه


ادامه آیت‌الله مهماننواز و سرچشمه گریوان

۲- مالیه 

 ...پدرم کوتاه و به اندازه یک سفر سیاحتی به خلیج چابهار در کرانه‌های دریای عمان بود. پدرم می‌گفت: حیف شد که دوره تبعید ...ادامه دارد حیف شد که دوره تبعید کوتاه بود و فرصت زیادی بیشتر از تنی به آب زدن برآیم پیش نیامد. ولی خدارو شکر که توفیق اجباری شد تا این خطه از میهن را ببینم. درگیری گریوانی ها و تبعید برخی از مالکان و نه لزوما، افرادی که در صحنه درگیری، در رسانه‌ها و دستگاههای اداری پیچید. شورای کشاورزی حسب وظیفه، وارد این موضوع شده و بررسیهایی صورت گرفت در چند جلسه، مسولین حاضر از جمله من، نظراتی را مطرح کردیم. طبق معمول جلسات قبل، مرحوم آیت‌الله مهماننواز، سوابق موضوع را از من جویا شدند. فامیل پهلوان پوششی بود که نه آیت‌الله و نه بقیه مسولین بدانند که من گریوانی هستم. دانستن این مسئله می‌توانست، توضیحات مرا در بیان ماوقع و سابقه استفاده مزارع منطقه بجنورد، از آب گریوان، جانبدارانه تلقی و از اظهار نظر و تصمیم گیری در این زمینه محروم شوم. در آن شرایط فامیل خود را فرصتی دانسته ، یاد خاطرات پدرم از صدور شناسنامه در دوره پهلوی اول افتاده، به روح حاج حسن خان پهلوان درود فرستادم. صدور شناسنامه را همزمان با سرباز گیری ( اجباری ) کرده، هنگ در روستای ارک بجنورد مستقر و برای روستاها پیغام فرستاده‌اند که برای گرفتن سجل به ارک مراجعه نمایند، حاج حسن خان که در جوانی به تجارت روی آورده، و مال‌التجاره تجار بزرگ را جا بجا می‌کرده و دوره‌ای همپای ملک‌التجار و حاجی اخوان، تجارت می‌کرده و جزء افراد اولین کاروانی بوده که رفت و برگشتشان به حج نه ماه طول کشید؛ بزرگ و معتمد گریوان شده، مامورین حکومتی، به منزلش رفت و آمد دارند. مالیه گیران حکومتی در گریوان مستقر شده‌اند ولی مردم توان پرداخت مالیات را ندارند. حاج حسن خان به نزد سر دسته ماموران رفته تقاضا می‌کند که یکسال مهلت بدهند تا کشاورزان، خسارات وارده به محصولات کشاورزی بر اثر خشکسالی را جبران نموده، قادر به پرداخت مالیه شوند. مامور مالیات نپذیرفته و اظهار می‌داردکه مامور است و معذور. حاج حسنخان به پسر وسطی که مسوولیت دام را هم بعهده دارد، می‌گوید: بهترین بره‌ی نرینه‌ی خود را انتخاب تا سحرگاه فردا عازم بجنورد شویم. روشنای روز آشکار نشده، میرزاجان، همراه پدر، زو ، فیروزه، ارک و تخته ارکان را طی کرده از دروازه قبله وارد بجنورد می‌شوند. فانوس سر تیرها خاموش شده، بارهای هیزم روی خر و قاطرها، منتظر پرداخت پته است تا برای فروش از دروازه عبور ک.

آیت‌الله مهماننواز و سرچشمه گریوان

آیت‌الله مهماننواز و آب سرچشمه

    در اوایل دهه شصت، دو جلسه یا کمیسیون در سطح کشور و شهرستانها فعال بود. شورای هماهنگی نهادهای انقلاب اسلامی و شورای کشاورزی. تا سال ۶۴ که در بجنورد بوده و مسئولیت داشتم، آیت‌الله مهماننواز هم در این جلسات حضور فعال داشتند. جلسات نهادهای انقلاب مسایل عمومی و معضلات اجتماعی تقریبا مشابه دیگر نقاط کشور را بررسی و تحلیل می‌کرد و اقدامات چندانی در آن صورت نمی‌گرفت ولی جلسات کشاورزی دستورالعمل اجرایی داشت و برای مشکلات کشاورزان، راه حلهایی ارائه می‌نمود. افراد نظرات خود را ارائه و با رای شورا، مصوبات برای اجرا به مراجع ذیربط ابلاغ می‌شد. حاج آقای مهماننواز کمتر اظهار نظر می‌کرد و بیشتر به نظرات کارشناسان توجه می‌نمود. در مورد اختلافات روستائیان خصوصا در مورد آب و زمین نظر مرا جویا می‌شدند.
به غیر از آبهای اضافی سول دره گریوان منتهی به " زو " ، چند دوره قبل از انقلاب بعلت کاهش این آبها، صاحبان اراضی کشاورزی منطقه بجنورد، از جمله کهنه کن، مزارع و ...، به گریوان آمده و تقاضای آب سرچشمه گریوان را نموده و با موافقت کدخدا و بزرگان روستا آب را یک یا دوشبانه روز، آب را سرازیر بجنورد نموده بودند. در ابتدای دهه‌ی شصت بر اثر کاهش آب از یک طرف و تبلیغ کشاورزی، کشت و کار در هر دو سوی رونق یافته بود. کشاورزان مزارع بجنورد با مراجعه به مراجع قانونی حکمی برای سرازیر کردن آب سرچشمه به سمت بجنورد گرفته بودند، من وقتی با اسب از ایمام یری و چاقان سید به سرچشمه رسیدم، با تعدادی زیادی مامور و مردمی که در جلوی ایشان بودند، مواجه شدم، فرمانده نیروها با بلندگو گفت: جلو نیا، ولی من بی اعتنا پیش رفتم، گفت تو پسر کی هستی، گفتم من فرزند ملتم. با مهربانی آمد پیشم و گفت: ما به حکم مقام قضایی اینجا آمدیم و باید آب را ببریم. من و دیگران با جوابهایی گفتیم این آب گریوان است و مردم خودشان نیازمند این آبند. در این مرحله، خیل مردم مانع بردن آب شدند. در نوبه‌ی دوم ژاندارمری با نیروی بیشتری در سرچشمه و پرچوخانه و مسیرهای آب مستقر و از ورود مردم سرچشمه جلوگیری کرده بود. به هجوم چند نفر به سمت سرچشمه، تیراندازی شده و پای یک نفر بر اثر این اتفاق قطع گردید. طرح دعوی منجر شد تا برای چند نفر از مالکین، از جمله پدر من، پرونده تشکیل و آنان را محکوم به تبعید به تربت جام و چابهار نمودند. این تبعید برای برخی مثل پدرم کوتاه و به اندازه یک سفر سیاحتی به خلیج چابهار در کرانه‌های دریای عمان بود. پدرم می‌گفت: حیف شد که دوره تبعید ...ادامه دارد

کلیدر

گل محمد

"من" نیست گشته است؛ در هست و نیست، "من" نوسانی غریب دارد. روستا به جهان و مردمان نمودی، دیگر نه خود، کهبازتاب هزاران. من هست تا که می شود در هوای نیست؛ در نیست می شدن اما هم هست می شود. بودی به بودگاری داری تو و قرار، تو در گذر. من در کشاکش بی پایان، یک سر به سوی نیست روانست؛ اما تو در خیال "چه بودن" یکجا به نیست درمانده مانده ای. تو کیستی به تن تنها؟ تو که می توانی بود در یگانگی و یکتایی خود؟ 

یادم آمد

آنقدر تلگرام، اینستاگرام و فیسبوک مشغولم کرده که از وبلاگ فراموشم شده است . واقعیت اینه من به وبلاگ مثل یک دوست قدیمی  و یا فرزند بزرگ نگاه می کنم و وقتی بیادش می افتم دلتنگ میشم.

امروز در دهمین روز ماه مبادک رمضان و در حالی در روز تعطیل ۱۵ خرداد ۹۶ این یادداشت کوتاه را درازکش در گوشی می نویسم. چند صفحه‌ای از کلیدر جلد ۷ را خواندم که منقشه بلقیس با پسرانش بر سر دخترش شیرو حسابی اشک منو در آورده و اخبار شبکه بی‌بی‌سی در مورد حملات پل لندن و قطع رابطه عربستان و چند کشور با قطر مزید بر علت شده و در این فکرم جغرافیای مسلمانها چرا اینقدر پر تنش بوده و عاقبت به کجا ختم خواهد شد این تفکر افراطی و برادر کشی ها بنام الله.

آفت دین

پیامبر اسلام (ص ) :

سه چیز آفت دین است: دانشمند بد کار ، پیشوایی ستمکار ، تلاشگر نادان .

هزار آفتاب شگفت‌انگیز

...او هرگز نمی‌توانست جایی را که برادرانش در قلب مامی اشغال کرده بودند به دست آورد، زیرا قلب مادرش همچون ساحلی بی روح بود که جای پاهای لیلا را برای همیشه با امواج اندوهی که کف می کرد و بالا می آمد، می شست و با خود می برد.

افغانستان

هزار آفتاب شگفت انگیز

...صبح ها هرگز  آرامشی به همراه نداشت.  صدای موذن در همه جا می پیچید و مجاهدین تفنگ ها را به زمین می گذاشتند و نماز می خواندند . سپس سجاده ها جمع می شد و تفنگ ها پر می شد و کوه ها به طرف کابل تیراندازی می کردند و کابل هم به سوی آن ها تیر اندازی می کرد. لیلا و سایر ساکنان شهر با عجز و درماندگی به تماشا می نشستند، درست مثل سانتیاگوی پیر که عاجزانه به تماشای حمله نهنگ‌هایی می‌نشست که ماهی صید کرده‌اش را تکه تکه می بردند...

 

توافق هسته ای

 چشم ها  به سوی وین

 این تمایلی به تمدید مذاکرات بین اعضا مذاکره کننده نیست نشانه خوبی است. چراغ های هتل مذاکرات خاموش نمی شود. گویی آنان هم مثل ما تا سحری نخورند نمی خواند. ما به آقای ظریف و تیم ایرانی اعتماد و اطمینان کامل داریم و بی صبرانه منتظر بازگشت قهرمان ملی خود هستیم.

22 بهمن

برگی از تاریخ ملت ایران

  فرا رسیدن سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی باعث شده تا له و علیه این واقعه مهم تاریخی بحث هایی صورت گیرد. بیشتر اظهار نظرها از ناحیه مخالفین و منتقدین انقلاب صورت می گیرد. مخالفان از زاویه ای وارد بحث می شوند که خواسته و ناخواسته در قامت یک مخالف انقلاب 57 حرف هایی انقلابی می زنند. 

  برخی از این حرفها به حدی تند و انقلابی است که انقلابیون دهه 50 پس از کلی مبارزه و طی مسیر در سالهای 56 و 57 بر زبان می راندند.

  من بعنوان کسی که آنروها کمتر از بیست داشتم؛ در میانه راه به خیل انقلابیون پیوسته و در برنامه های انقلاب و راهپیمایی ها شرکت می کردم. پدرم که اواخر قاجار؛ روی کار آمدن رضاخان و حکومت محمدرضا پهلوی را درک کرده بود؛ علی رغم انتقادات شدید به شیوه حکومت گذشته, ملاحظاتی داشته و از برخی شیوه های انقلاب ما را منع می کرد. اما آرامانگرایی آمیخته به شور جوانانی؛ خیلی از استدلالها و محافظه کاری های ایشان را رد می کرد.

  در قامت یک انقلابی دیروز و اصلاح طلب امروز ؛ از یک طرف سخت منتقد روشهای گذشته و از طرف دیگر مخالف کسانی که عین مخالفت با انقلاب؛ شیوه های انقلابی را برای بیان نظرات خود انتخاب کرده اند. 

 آیا تضمینی هست که مخالفین و انقلابیون به روش امروزی, اقدامی کرده؛ و در آینده خود و نسل های بعدی مخالف و معترض آن نباشند؟ 

دون قولاق

دودن قولاق

تولد حضرت مسیح

حضرت مسیح در قرآن

"نحوه تولد ايشان"
خداوند پس از بيان وقايع تولد حضرت مريم عليهاالسلام، چگونگي خدمتگزاري او در معبد، به ذکر نحوه مادرشدن وي مي پردازد و چنين مي فرمايد:
- (اي رسول خدا) در اين کتاب – قرآن– از مريم ياد کن، آن هنگام که از خانواده اش جدا شد و درناحيه شرقي قرارگرفت. (مريم/16)
او مي خواست مکاني خلوت و فارغ از دغدغه پيدا کند که به راز و نياز با خداي خود بپردازد و چيزي او را از ياد محبوب غافل نکند، به همين دليل طرف شرقي بيت المقدس را برگزيد.
- در اين هنگام، ما روح خود را به سوي او فرستاديم و او در شکل انساني بي عيب و نقص بر مريم ظاهر شد.(مريم/17)
ادامه نوشته

بیچاق

بیچاق بیرچاق

بیچاق دسته سنه کسمیه

بیچاق قزلدن اولسنم قارنیگ ورمینگ

ایزسانه بیچاق قیرته بیرنگم دسته سه یوخ

بیرپره مثللر

بو مثلره فیس بوکده یازودم :

یازلان پوزلمس

گوراندن چولی اولمس

قیزگریی تئز گریی

گئچینینگ شاخه باشینه آقرلق ادمیه

خاله قورینگ ایستنه یغلمه

باشینه سئندریه , اتینه قورقه سالیه

کیش دمه , کیشمیشه تکلر

ایشکه سروار الدرر ع کیشنه باریک الله

چوپانینگ ایریه ایستسن , تکه دان سیت ساقر

گئچه قوینه آیره ساقیه

ایشک مینماقینگ بیر عیو بارده , دیشدقنیگ , نئچه عیوه

آدمیزاد , خاش خاشینگ ( دارینیگ ) توخمه کیمینگ دنیاینگ ایستنه سپلده

آی چئخر اولدوزنن , کباب بیشر دوزنن , کئرکن یاتر مومن قیزنن

ایپ اینچه یئردن ایزلیه

سئزیگ چوخه , قرآنه یاراشیه

آت مینان کئده

آته مینان آته سنن تانمیه


برگی از صد صفحه

خاطره نویسی تحلیلی

مطالب با چند ضمیمه از یکصد صفحه گذشته و من در شکم که آیا این نوشتار آنی است که خواسته شده و از آن مهمتر، تردید دارم که فردی و مسئولی آن را مطالعه کند. امیدوارم در صورتی که متولیان امور اگر بخواهند؛ بصورت رندوم هم این دسته نوشته‌ها را بخوانند؛ قرعه به نام من افتاده و برگ‌هایی از آن‌را مطالعه و اعلام نظر نمایند. در صورت چنین اقدام و اعلام هر نظری، حاضر خواهم شد، دوباره به مطلب خود رجوع داشته و نظر خواسته شده را تامین نمایم. این کار هیچ اثری که نداشته باشد به یادآوری خاطراتم کمک کرده و از پیری زودرس مغزم جلوگیری خواهد کرد. باشد که چنین افتد و من بتوانم به مرور بخش‌هایی از آن را با تغییراتی اندک در وبلاگ خود بیاورم.

سی سال خاطره

صد صفحه مطلب

  با همه‌ی سختی‌های کار نگارش فعالیت‌های سی ساله، دارم خوشحال می‌شم که چنین اجباری برام پیش آمده. به این می‌گن، خود را راضی کردن و یا تهدید را به فرصت تبدیل کردن ؟

  فرصت خوبی شده تا کارهای خوب و بدی که در سی سال کارم داشتم تا حدودی یادآوری و بعضا به آن اشاره کنم. شروع کار در دوره‌ای که بیست‌سال بیشتر نداشتم و بطور شبانه‌روز در روستاهای مانه‌سملقان، در گرما و سرما، به امید این‌که کاری کرده باشیم، دور می‌زدم.

  مجردی و انرژی جوانی و تاثیرات شعارهای انقلاب، وقتی در یک جا جمع شده بود، داشت از من و ما توانی می‌ساخت که به زعم خود می‌توانستیم، دنیا را گلستان کنیم. واقعا به گلستان فکر می‌کردیم. جنگل گلستان را دیده، دائم در این اندیشه بودم که بخش‌ها و شهرهای دیگر، اگر نه مثل گلستان، بلکه بوی از جنگل و مرتع آن‌را داشته باشد.

   با همین دیدگاه و با وجود این که در بخش افزایش سطح زیرکشت اراضی زراعی و باغی کار می کردم ولی، از تجاوز به مراتع جلوگیری می کردم. شب‌ها به سوی کور سوی تراکتورهایی که مراتع مرکش و قوری‌میدان و ... را پنهانی تخریب می‌کردند؛ رفته آن‌ها را از اراضی ملی و مرتعی بیرون می‌کردم. هرچند کارم این نبود و مجوز لازم نداشتم. بعدها فهمیدم که در وجودم طرفداری از محیط زیست نهفته و باید با طبیعت هماهنگ باشم. طبیعت دنیای کوچکم چه در مرکش و سالوک و کویر لوت و دریاچه‌ی ارومیه و بختگان و یا جنگل‌های آمازون و ... باشد.

  رفته‌رفته دیدم،‌نه‌تنها، جایی را گلستان نکردیم که بیش از سرعت زوال گلستان خویش، از آن گلستان کاستیم.

 چی می‌خواستیم و چی شد...