شب چله
چلله
نقل است آنگاه که پاییز به نیمه رسیده و پدر یک دوم از عمر قریب یک قرن خویش را آغاز میکرد، فرزندی بدنیا آوردند که دیری نپاییده آنان را ترک کرد. در گام بعدی من زمانی رسیدم که از چهار اخوهی ابوی یکی با گذاشتن سه برادرزاده مرا جانشین خود کرده بود.
گرچه من اولین از شش اخوهی ابوینی باقیمانده امروزی هستم ولی قبل از آمدنم، هم عمو بودم و هم دایی.
با وجود شلوغی منزل، در میان نوههای دختری و پسری، همسن و سالی برای بازی با من نبود، اما در در همسایه کم نبودند که برای گریز از باران و برفهای دههی چهل سرپناهی برای بجول بازی و توشلههای سنگی خویش سر پناهی میخواستند. باربند زیر دروازه در کنار آخور استر جوان، فضای کافی برای دستههایی بود که در یک گوشه توشله بازها و در گوشهی دیگر آن بجول بازها و دکمه زنها را سرگرم شوند.
استعدادی در توشله بازی و توشله سازی نداشتم، اما کلکسیونی از آشقهای رنگارنگ که از بجول پرواریها جمع آوری و در دیگ رنگرزی مادر آنها رنگ کرده بودم، با بچهها به نمایش و بازی میگذاشتم.
توشلههای سنگی رگه دار را پسر بچهها از گینیی و شورراب آورده و با مهارت تمام تراشیده و آنرا در میان گودی استخوان گوسفند که هنوزم نمیدانم، بگویم کجای گوسفند است، قرار داده و به روی خشت پختهها با ریختن آب میسایدند تا کاملا گرد و سیقلی شوند. زیبایی برخی از توشله سنگها حیرت آور بود، به قدری شفاف و رگههای رنگی داشت که به نظرم بعدها صنعت توشله سازی شیشهای از روی اینها ابداع شد. سالها طول کشید که توشلههای صنعتی از میان هفت کیلومتر راه آبی، مسیر ۱۷ کیلومتری شهر تا روستای کوهپایهای ما را طی کنند. کاش اینها اصلا راه ما را بلد نمیشدند. باور کنید در همان دهه و یا فوقش یک دههی بعدش، ما صنایع دستی توشله سازی خود را بیش از کارگاههای قالیبافی آن دهه گسترش میدادیم. از کجا معلوم، شاید کارخانه هم برای این امر مهم میساختیم و همچون قالیهای دستباف زنان و دختران، صادراتی هم میکردیم. آنوقت محتاج تیلههای شیشهای چینی نبودیم که کاها خبر میرسید، توشله باز قهاری در حین بازی با طرف مقابلش، توشلهی شیشهای او را با توشلهی سنگی، زده و تیلهها وارداتی را پاشپاش کرده است.
بله این باربند که نه آون باربند ما در روزهای برف و بارانی اون زمانی حکم باشگاههای بیلیارد را در روستا بازی میکرد. البته پدر هر از گاهی زهره چشمی میگرفت و بساط تیله و بجول و دکمه کتی بچهها را بهم میریخت و آنها را آوارهی محلهایی مثل سرطویله و کاهدانهایشان میکرد.
با اینکه بزرگترها شبها را طولانی میدیدند و از نیمههای پاییز تا پایان زمستانها را بیکار در خانهها میماندند ولی ما بچهها احساس نمیکردیم که روزها کوتاه شده چه آن وقت که هنوز مدرسه آغاز نشده بود و چه آنگاه که دو شیفته به دبستان میرفتیم، جز در روزهای مهآلود و تاریک با سرمایه شدید، اوقات فراغت زیادی برای بازی و شادی از آن دست که گفته آمد و یا سرسره بازی در کوچههای یخی و تپهای اطراف و حتی در سر مزار ، فرصت ماندن در خانههای بیبرق و سیاه شده از دود اجاق و بخاری کندهای را از بچهها گرفته بود.برف و بارانهای آون وقتا گرچه به گفتهی پدر سالهای خشکسالی به نسبت کودکی ایشان بود ولی فقدان نفت کافی و عدم کشف و استفاده از گاز، مثال بارز، "زمستان تمام شد و سیاهی به زغال ماند" بود.
با این همه جست و خیز کودکانه، بوقت شب آنگاه که بزرگان دیگ هفت رنگ پلوی شب چله را از روی آتیش پایین میکشیدند، خورده و نخورده، پلکها به روی هم آمده در کنار سفرهی پارچهای دستباف مادر بخواب میرفتیم.
بعد چند صباحی چرت و خواب، با صدای قهقهی حضار از خواب پریده، متوجه میشوی که پاسی از شب گذشته، تازه آمد و شد خویشان و فامیل نسبی و سببی شروع شده و اندک اندک جمع مستان گرده آمده، گفتگوها گل کرده است.
از هر دری سخنی است. شروع زایمان گوسفندها ،یخ زدن راه سل دره و کپری و سختی بردن دامها برای آب توسط اهالی منزل، کشتهای ناتمام پاییز ، کمبود علوفه و تلف شدن دامها، مریضی خردسالان و نبود نفت بگیرید تا برسد به وقتی که نقل سفر قاچاقی پدر به کربلا در ایام حکومت مصدق و قهر کردن شاه و دیدن فرح و اشرف در کربلا، ماجراهای جوانی و میانسالی و آنگاه که برسند به گشت کارآگاهی برای یافتن قاطرها و پنجاه روز پای پیاده بدنبال سید رشید. برخی از حکایات سریالی تعریف شده و چند شب را بخود اختصاص میدهند. نقلها با صدای بلند ادامه دارد ولی نزدیک سپیده دم است. از شیشه کوچک خانه شرق نمایان است و نشان طلوع از روی قاپاق . عدهای دارند چرت میزنند و هر از گاهی چشم بازکرده سوالی مطرح میکنند: کربلایی از کجا وارد مرز شوروی شدی، مگر میله و سیم خاردار نداستند؟ شب بود و زیر مهتاب، متوجه چیزی نشدم، اگر صدای چوپان و اونایی که روی خرمن شب را سپری میکردند، نبود، کلی تو خاک شوروی رفته بودم و به قول آنها، منو برده بودند عشق آباد یا مسکو و الان اینجا نبودم که براتون نقل سفر پنجاه روز پای پیاده را بکنم. از گوشهای صدا آمد که دادو بقیهاش باشه برا بعد بریم یه دو ساعتی بخوابیم. چشمها را نگشودم که مبادا بگویند، برو بعد رفتن همه، پشتی دروازه را ببند و به آخور قاطر سری بزن.
معرفی گریوان ومطالب دیگر