از خم چمبر

رمان از خم چمبر

آقای محمود دولت آبادی در این رمان هم به زندگی و رنج روستائیان خراسان پرداخته است.

طاهر دشتبان روستای رحیم‌آباد، در خانه‌ی خورده مالک روستا، آقای ذیحقی با مادرش، خاله آتکه و زنش مارو زندگی می‌کنند. در یکی از اتاق‌های این منزل، معلم روستا که او را آقای مدیر صدایش می‌کنند ساکن شده است. آقای مدیر نامزد دختر آقای ذیحقی یعنی گل‌آرا خانم است. آقای ذحقی به شهر رفته، کارمند اداره‌ی دارایی است و مستقلاتی مثل یک آسیاب بزرگ و بخشی از یک کاروانسرا را مالک است.

در این روستا خانواده میرجان هم خورده مالکی است که پسرش اسماعیل یک آسیاب موتوری دایر کرده که خیلی وقت‌ها خراب است و مشغول تعمیر آن می‌شود.

طاهر محل خربزه‌های کاشته‌اش در ته دشت را وارسی می‌کند و متوجه می‌شود که پسر میرجان آنها راشبانه کنده و خپنه در جوی جالیز غلطانده و به کیسه ریخته و به پشت‌ش انداخته و شبانه به رحیم‌آباد آورده است. او جرات ندارد، روز همچو کاری بکند.

طاهر علاوه بر خربزه‌ها به پسر میرجان مشکوک است و می‌پندارد، او نظر بد به مارو دارد، برای همین چشم دیدن او را روی زمین ندارد.

خاله آتکه مادر طاهر، کارهای آقای مدیر از جمله خرید سیگار، تهیه‌ی نان تازه و پخت خوراک و ... را انجام می‌دهد. آقای مدیر هم به خاله آتکه دو تومنی پول می‌دهد و هوایش را دارد.

مارو دختر خواهر خاله آتکه است و پدر و مادرش روستا را به مقصد نامعلومی در پی دو لقمه نان ترک کرده‌اند. مارو سیزده سال داشت که به عقد طاهر درآمده و حالا پانزده سالش شده است.

مارو از طاهر گریزان است، این را هر وقت که با آقای مدیر خلوت کرده، به صد بیان گفته و از آقای مدیر خواسته که او را در ببرد. آقای مدیر هم قولش را به مارو داده و گفته از گل‌آرا خانم دختر آقای ذیحقی خوشش نمی‌آید. آقای مدیر این را هر وقت که با مارو خلوط کرده، به مارو گفته که قصد دارد، انگشتری را پس بفرستد و نامزدی با دختر آقای ذیحقی را بهم بزند. به مارو گفته طلاقش را از طاهر بگیرد او را جمع خواهد کرد.

... داستان با واگویه‌ها و چالش‌های زیادی بین خود قهرمانان داستان و در ارتباط با هم ادامه می‌یابد .

خلاصه این رمان را بنده در ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴ در ۶ فایل صوتی در گروه تلگرامی یار مهربان، از روی پی‌دی‌اف کتاب ارائه دادم.

داستان شب روشن

شب روشن پیران آفتاب نشین، داخل تنها قهوه خانه‌ی بیشه در همسایه‌گی تک چنار‌پیرسبز، سبیل در سبیل نشسته بودند. ایرج گیوه‌هایش را کند و روی تخت چوبی نشست و به پشتی کهنه‌ی ماشینی تکیه داد که صدای مقوای شکسته‌اش گوشش را آزرد. شاگرد قهوه‌چی که لُنگ سرخ چرکی به گردنش آویخته بود، چای را پیش روی مرد گذاشت. پیرمرد از این جوان که مرتب مُفش را بالا می‌کشید بدش می‌آمد‌. اصلاً دلش نمی‌خواست از دست او چای بخورد. اما پیغام پشت پیغام، او را به آن‌جا کشانده بود. صدای آشنای عیوض رشته‌ی افکارش را پاره کرد. https://www.adabiyatemoteahed.ir/article_178132.html

کتاب اثر مرکب

کتابی انگیزشی

پدرم در کهنسالی با دقت در حرفها و حرکات کودکان، می‌گفتند، هر چقدر هم که سن و تجربه انسان بالا برود، بازم میشه از کوچکترها، مطالب زیادی یاد گرفت.
به سفارش پسر کوچکترم( البته نسبت به دیگر پسرانم، وگرنه برا خودش مرد بزرگی است) این کتاب را بدست گرفتم. 
شبیه دیگر کتابهای انگیزشی است ولی نمونه و مثالهای واقعی و شاید هم داستانی را شاهد می‌آورد که غالبا در اثر تمرین، تکرار و تلاش به نتیجه رسیده‌اند.
برخی تمثیل‌ها ایرانی است ولی نمی‌دانم، نویسنده از ادبیات ایران وام گرفته یا اینکه مترجم مثل دوبلر فیلم‌های خارجی، این ضرب‌المثل‌ها را به اختیار از زبان فارسی، خود اقتباس کرده است.
به هر روی با تشکر از پسرم، خواندن این کتاب و دیگر توصیه‌هایش را عملی خواهم کرد.

سمفونی مردگان

سمفونی مردگان
۹۷/۴/۱۹ مشهد
...شور آبی آن پایین راکد ایستاده بود. و نیزارش را از هر طرف می‌شد دید. یک سوی شورآبی در حدفاصل تپه و آب، نی‌های بلندی با برگ‌های تیز روییده بود. آیدین با دقت و با برقی در چشم‌ها نگاه می‌کرد. گفت: "مثل ساختمان سازمان ملل است."
گفتم: "کجا؟"
با دست آن روبرو را نشان داد.
گفتم:"چرا؟"
گفت:" این نیزار مرا یاد پرچم‌های سازمان ملل می‌اندازد."
زمانی پدر می‌گفت: " قدر این شورآبی را بدانید، سال‌ها بعد این جا هم می‌شود مثل شورزار. یک باتلاق نمک تلخ بی‌مصرف." ما هنوز سبیلمان سبز نشده بود.
...آیدین سرش را به دیوار می‌گذاشت، رگ‌های شقیقه و گردنش تند می‌زد و زیر چشم‌هاش می‌پرید.
مادر گفت:" بگو، مادر. بگو کی این بلا را سرت آورد؟"
آیدین گفت:" آتش جنگ در سرمای مسکو خاموش شد."
راست می‌گفت. همه‌ی آتش‌ها با آن شعله و دود، با آن تلفات و خسارت، خود بخود فرو می‌نشست. اما همه آنها در خرابی فرو می‌نشست.

کلیدر

گل محمد

"من" نیست گشته است؛ در هست و نیست، "من" نوسانی غریب دارد. روستا به جهان و مردمان نمودی، دیگر نه خود، کهبازتاب هزاران. من هست تا که می شود در هوای نیست؛ در نیست می شدن اما هم هست می شود. بودی به بودگاری داری تو و قرار، تو در گذر. من در کشاکش بی پایان، یک سر به سوی نیست روانست؛ اما تو در خیال "چه بودن" یکجا به نیست درمانده مانده ای. تو کیستی به تن تنها؟ تو که می توانی بود در یگانگی و یکتایی خود؟ 

هزار آفتاب شگفت‌انگیز

...او هرگز نمی‌توانست جایی را که برادرانش در قلب مامی اشغال کرده بودند به دست آورد، زیرا قلب مادرش همچون ساحلی بی روح بود که جای پاهای لیلا را برای همیشه با امواج اندوهی که کف می کرد و بالا می آمد، می شست و با خود می برد.

افغانستان

هزار آفتاب شگفت انگیز

...صبح ها هرگز  آرامشی به همراه نداشت.  صدای موذن در همه جا می پیچید و مجاهدین تفنگ ها را به زمین می گذاشتند و نماز می خواندند . سپس سجاده ها جمع می شد و تفنگ ها پر می شد و کوه ها به طرف کابل تیراندازی می کردند و کابل هم به سوی آن ها تیر اندازی می کرد. لیلا و سایر ساکنان شهر با عجز و درماندگی به تماشا می نشستند، درست مثل سانتیاگوی پیر که عاجزانه به تماشای حمله نهنگ‌هایی می‌نشست که ماهی صید کرده‌اش را تکه تکه می بردند...

 

بهار تازه

نسيم وصل به افسردگان چه خواهد کرد ؟

بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد ؟

به من که سوختم از داغ مهرباني خويش

فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد ؟

سراي خانه بدوشي حصار عافيت است

صبا به طاير بي آشيان چه خواهد کرد ؟

ز فيض ابر چه حاصل گياه سوخته را ؟،

شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد ؟

مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر

غبار باديه با کاروان چه خواهد کرد ؟

به باغ خلد نياسود جان علوي ما

به حيرتم که در اين خکدان چه خواهد کرد ؟

صفاي باده روشن ز جوش سينه اوست

تو چاره ساز خودي آسمان چه خواهد کرد ؟

به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق

رهي ملامت اهل جهان چه خواهد کرد ؟

 

استاد شهریار

برای تولد حضرت معصومه  و بزرگ‌داشت استاد شهریار, شعری از او برای همه‌ی مادران درگذشته  و امروز و آینده

خان ننه

خان ننه ، هایاندا قالدین ( خان ننه ، کجا ماندی )

 دا سنین تایین تاپیلماز ( نظیر تو پیدا نمیشود )

سن اؤلن گون ، عمه ... گلدی ( وقتی تو مردی ، عمه آمد )

 نئچه گون من اوردا قالدیم ( چند روزی آنجا ماندم )

نه اؤزون ، و نه یئرین وار ( نه خودت ، نه رختخوابت ، سرجایشان نیشتند )

بیرایکی ایل چکر گلینجه ( یکی دو سال طول می کشد تا برگردد )

 کی سه سیم ، سینم توتولدو ( که صدا و سینه ام گرفت )

اؤزو تک قویوب گئدیبدیر ؟ ( خودش تنهائی گذاشته و رفته )

گئدیره م اونون دالینجا ( به دنبال او می روم )

گله خان ننه سفردن ( خان ننه از سفر بازگردد )

آنلادیم کی ، سن اؤلوبسن ! ( فهمیدم که مرده ای )

نه یاماندی بو ایتیکلر ( چه سختند این گمشده ها )

کی داها گئده نمییه یدین ( تا بلکه نمی توانستی بروی )

قولون اوسته گاه سالاردین ( گاهی روی بازوهایت می انداختی )

هئچ منه آجیقلامازدین ( هیچ دعوایم نمی کردی )

 منه قولینی وئریبسه ن ( وعده اش را به من داده ای )

سؤزیمه درست قولاق وئر : ( به حرفم خوب گوش کن )

 باشقا بیر شئی ایسته مزدیم ( چیز دیگری نمی خواستم )

داها من اؤز الله هیمدان ( دیگر من از خدایم )

ائله بیر بهشت اولورسا ( اگر چنان بهشتی وجود داشته باشد )

ادامه نوشته

سمفونی مردگان

مشهد ۹۷/۴/۱۸
سمفونی مردگان
جوری را می‌رفت که انگار پشتم را به خاک مالیده است و من نمی‌دانستم که چرا شب و روز بیست و چهار ساعت است. او به همه این چیزها فکر می‌کرد و در همه‌ی جیب‌هاش پر از کاغذ و روز نامه بود. در لیفه‌ی شلوارش هم بود. روزنامه را سر و ته می‌گفت و اخبار جنگ را مو به مو می‌گفت: " با این ماری که داده‌اند هزاران کشته و معدوم آلمان را به کام شکست فرو بره است. ناظران جنگ معتقد که فقط یک نفر در آلمان زنده مانده است. فقط هیتلر. اما این دروغ است، معشوقه‌اش هم زنده است."

ترکی یازدق

ترکی نجر یازلسن

  بو بابتدن که ترکی یازدق بجنورد‌آرسنه چوخ اولده، یاخشده . بوز گریوانلله بیرآز فرقنن، ائزمزه ترکلردن، اویم بجنوردیگ ترکیسنن آیره بیلمیی. اگه پیس اولمسن و یا بیروقت ازگه بیرله دمسلن که بویم ازنه بهی توتیه، گریی دیئم که اول دفه من ترکی یازدم و حتی گریوان و شیروانگ طلبلنه دئدم که سئزم ازگه استان و شهرلرلین که طلبلره دانشدق و روضه‌لرنه ازدیلنه دانشیله، دانشیگ. خانم انصاری هم بیر صفه وبلاگ شیندخته قویوده که ترکی شعرلره یازرده. بئز ده سوره ترکی یازدق چوخ اولده و خدای‌شکر، وبلاگ ترکی و صفحه ترکی فیسبوکده، اوقد چوخالده که سانادقه سخته.

  هردیلده یا هر موضوده که چوخ یازلده، موافق و مخالف‌م چوخالیی. بیر نچه وقته که آقای مهندس سالاریان که گریوان‌لده و بئزینن فامیلده، ترکی یازیی. بو یازدق ترکیده اما ترکی بجنورد دیلده. من نچده دفه خدمتنه عرض ائددم اما اوو بویری که ترکی یازدق گریی بیر قاعده دن پیرولق ادسن. چوجرکه فارسله تام بیرجر یازیلن.

 بو بین‌نه آقای حصاری‌مقدم که خیلیم فعالده و وبلاگ بجنوردن و فیسبوکده یازیی، نظره بوده که ترکی ازگه یرله یاخشده ولی بوز بجنورده اوجره نه دانشه بیلیی و نه اوخییه بیلیی. پس تازه اگه باشاریی اوجر یازییم نمه درده دییه؟ بوجر نظره گلییه که بو بحث گریی چوخ دانشیی و یازیی تا بیر نتیجییه یتشی. خایش ادیم، هرکم که بو ایکه سانه نظرینگ باره‌سن سئزه بارده یازسئلن و ازگه‌بیرلرچن یوله‌سلن.

شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ي نگارش در وب

تقدیم به خاله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ریزه
  باوجود مراجعه‌‌‌ی افرادزیاد به سایت‌ها و وبلاگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و اظهار نظرهای مختلف و بعضا همراه با تعارفات مرسوم جامعه‌ی ماٰ، بودند وهستند افرادی مثل خاله ریزه  که ضمن تشویق به نوشتن ، راهنمای خوبی برای اصلاح شکل ومحتوای نوشته‌ها بوده‌اند. ایشان من را به خواندن مطلبی، ترغیب نمودند، که ضمن خوشحالی، غصه خوردم از اینکه مطالبی به این مهمی درباب ساده نوشتن در کامپیوتر و برای وب  را که حتی قبل از وب‌لاگ‌نویسی من، انتشارعمومی یافته، ندیده بودم. با همه‌ی بی‌اطلاعی‌ام، همیشه سعی می‌کردم، کلمات را خوب ادا کرده و ویرگول و نقطه را سرجایشان گذاشته باشم. غلط‌های مرسوم درنوشته‌های من همین موضوعی که امروز یاد گرفتم، همیشه رنجم میداد، ولی بی‌اطلاع از طرز نگارش آن بودم. چه جالب شد که کلیدهای شیفت و اس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پیس به دادم رسیدند.ضمن تشکر فراوان از مدیر محترمه‌ی وبلاگ‌خاله‌ریزه دراین امرمهم خود را مدیون ایشان و آقای سیدرضاشکرالهی می‌دانم.

خوراسان

زبان پهلوی هر کو شناسد

خوراسان آن بود کز وی خور آسد

خوراسان، پهلوی باشد خورآیان

کز آنجا خور برآید سوی ایران

وصف حال - از یک همشهری(بجنورد)

 این شعر را ازخیلی پیش هر بار خواندم لذت بردم .مناسب دیدم برای دوستاران گریوان هم درج کنم . با سپاس از همشهری محترم جناب آقای سراج اکبری
بازنشستگی 

  روزگاری ما جوان بودیم و حالی داشتیم
صورت عاری از چروک و خط و خالی داشتیم
با حقوق کارمندی تا مجرد بوده ایم
در خیال و وهم خود فکر عیالی داشتیم
هم نفس پیدا شد و امروز و فردا سال شد
سال بعد از جیغ بچه قیل و قالی داشتیم
بهر ثبت نام لیلا و نقی در مدرسه
گشت شهریه گران و نق و نالی داشتیم
تا حقوق کارمندی با تورم جفت شد
بهر خرج روزمره جیب خالی داشتیم
بچه ها کم کم به دانشگاهها راهی شدند
با نداری فکر تحصیلات عالی داشتیم
با ته دیگ آشنا شد پهنه کفگیرمان
گرچه ته دیگی نبود و دیگ خالی داشتیم
تا نوه پیدا شد و لبخند زد , ما بهر او
حسرت یک بستنی پرتقالی داشتیم
رفت فرش زیر پا در راه تحصیل پسر
حسرت با زن نشستن روی قالی داشتیم
این زمان آوا برآمد هان دگر پرواز کن
چون نظر کردیم آنک نیمه بالی داشتیم
گر حقوق کارمندی بهر ما یک بال بود
نصف کردند و تو خود دیدی چه حالی داشتیم
ما ز ِ دولت بهر پیری چشم یاری داشتیم
همقطاران, خود غلط بود آنچه می پنداشتیم.
علی اکبر سراج اکبری

بیان آرزو

  آن مهم نیست که از ره به چه سرعت گذریم

  آن مهم است که از آنجا چه متایی بخریم

  به امیدی که رسد روزی ودر سایه عدل

گرگ گوید ندریم وبره گوید بچریم

 

هرکسی با خود ودیگری حرفی دارد ، این هم بیانی بود از یک بازنشسته که مسافر کشی می کرد .

طرح طوبی

        طرح طوبی از  پروژه هایی است که وزارت جهاد کشاورزی در عرصه مربوط به مدیریت های اموراراضی ، ادرات کل منابع طبیعی و اراضی اشخاص حقوقی وحقیقی اجرا می کند . این طرح ضمن اینکه به افزایش سطح زیر کشت باغات کشور کمک می کند در صورت اجرای صحیح می تواند الگویی برای اصلاح ومدرن کردن باغات باغات باشد . واگذاری زمین دولتی  ، تسهیلات بانکی و یارانه هایی که به این طرح تلعلق می گیرد مشفق خوبی است برای رونق وپیشرفت طرح در راستای اهداف تعیین شده برای آن .

Image(1986) - طرح طوبی سرودکلات

شعر یغما

                        شعری از شاعرخشتمال  حیدر  یغما  (  ۱۳۶۶-۱۳۰۲ )

 قرعه دانش به نام خشتمالی می زند                 آفرین برخاک شاعر پرور ایران من

من رسالت دارم اندر شعر جای شبهه نیست      شعر من وحی من و دیوان من و قرآن من

مرده ی من بی کفن از فقر باید شد به خاک        با خدای خویش این است آخرین پیمان من

بی تامل خانه بر فرقش فرومی آورم                  گر گذارد نعمت دنیا قدم در خوان من

جایم اندر سینه اهل خرد خواهد بود                من اگر گشتم فنا اشعار جاویدان من


طمع

                                                طمع

            پیرمرد کیسه نانش را تکان داد ، تکه نان خشکیده ای افتاد . در آب خیساند و خورد . کیسه را روی سنگ پهن کرد و سرش را برآن نهاد .
فرشته ای او را دید ،  دلش سوخت ، به سویش رفت و
گفت : کیسه ات را بده تا از آن بالشت زیبایی  بسازم . پیر مرد کیسه را داد . فرشته دست برد واز ابرهای آسمان برداشت و کیسه را پر کرد و سرش را  گره زد و به او داد . پیر مرد زیر سرش گذاشت وچشمانش را بست و با خود گفت : عجب تجارت پر منفعتی ، من کیسه بدوزم ، او آنها را پر کند ... با این فکر چشمانش را باز کرد و گفت : اگر با من ش...  حرف در دهانش ماسید  ، او رفته بود . برجایش نشست و اطراف را نگاه کرد اثری از آثارش نبود . شک کرد . گره بالشت را باز کرد ، مار وعقرب ها بیرون ریخته از سر و کله پیر مرد بالا رفتند . پیر مرد  تا خواست به خود بجنبد  ، نیش خورد و مرد .  م مسافر