هزار آفتاب شگفت‌انگیز

...او هرگز نمی‌توانست جایی را که برادرانش در قلب مامی اشغال کرده بودند به دست آورد، زیرا قلب مادرش همچون ساحلی بی روح بود که جای پاهای لیلا را برای همیشه با امواج اندوهی که کف می کرد و بالا می آمد، می شست و با خود می برد.

افغانستان

هزار آفتاب شگفت انگیز

...صبح ها هرگز  آرامشی به همراه نداشت.  صدای موذن در همه جا می پیچید و مجاهدین تفنگ ها را به زمین می گذاشتند و نماز می خواندند . سپس سجاده ها جمع می شد و تفنگ ها پر می شد و کوه ها به طرف کابل تیراندازی می کردند و کابل هم به سوی آن ها تیر اندازی می کرد. لیلا و سایر ساکنان شهر با عجز و درماندگی به تماشا می نشستند، درست مثل سانتیاگوی پیر که عاجزانه به تماشای حمله نهنگ‌هایی می‌نشست که ماهی صید کرده‌اش را تکه تکه می بردند...

 

رنج زنان افغان

... آن صبح ننه به او گفته بود : درست مثل عقربه قطب نما که همیشه شمال را نشان می‌دهد، ان