هزار آفتاب شگفت انگیز

...صبح ها هرگز  آرامشی به همراه نداشت.  صدای موذن در همه جا می پیچید و مجاهدین تفنگ ها را به زمین می گذاشتند و نماز می خواندند . سپس سجاده ها جمع می شد و تفنگ ها پر می شد و کوه ها به طرف کابل تیراندازی می کردند و کابل هم به سوی آن ها تیر اندازی می کرد. لیلا و سایر ساکنان شهر با عجز و درماندگی به تماشا می نشستند، درست مثل سانتیاگوی پیر که عاجزانه به تماشای حمله نهنگ‌هایی می‌نشست که ماهی صید کرده‌اش را تکه تکه می بردند...